اگر نامهربان بوديم و رفتيم

مشخصات كتاب

سرشناسه : صالحي حاجي آبادي، محسن، 1342-

عنوان و نام پديدآور : اگر نامهربان بوديم و رفتيم/ نويسنده محسن صالحي حاجي آبادي.

مشخصات نشر : قم: سماآقلم، 1383.

مشخصات ظاهري : 124ص.

شابك : 5000ريال:964-8536-26-0

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

موضوع : جنگ ايران و عراق، 1367 - 1359 -- خاطرات.

موضوع : جنگ ايران و عراق، 1367 - 1359 -- شهيدان.

رده بندي كنگره : DSR1625/ص 16الف 7 1383

رده بندي ديويي : 955/08430922

شماره كتابشناسي ملي : م 83-32215

مقدمه

به نام خدا

ماييم و يك دنيا خاطره يك دنيا حرف و سخن يك دنيا ناگفته از مرداني كه برخي خونشان سياهي مذلت را شست و زلالي نگاه مهربان و آسمانيشان عشق با خدا بودن، خدايي زيستن و سوختن و ساختن در راه او را به ما آموخت.

ماييم و هزارها دفتر جامانده از قصه ي حماسه و ايثار و خرمن خرمن ورق خاطرات نو به نو و تازه از قدسيان دفاع مقدس. قصه ي مرداني كوچك (سيزده، چهارده ساله) هم آناني كه نماد استقامت شيعه در جهان شدند.

مرداني كه مسلك شان شادماني و مهرباني بود و مرامشان استقامت و پيروزي و اين اولين دفتر از چند دفتريست كه نگاهي نو، طنزگونه و داستان واره به روزهاي خوش عزيز مرداني به نام سنگرسازان بي سنگر دارد.

آنچه در پيش رو داريد برشي از خاطرات دوران آموزشي سنگرسازان بي سنگر است؛ قصه ي همه آناني كه در دفترهاي ديگر حماسه و معنويتشان، مردانگي و شهادتشان رابه رشته تحرير درمي آوريم. داستان مهرباني ها و صفايشان را مي نويسيم و از اخلاق نيكو و

[ صفحه 6]

طنزشان، از سرخي خونشان وسبزي حماسه يشان مي سراييم. رازهاي نهفته ي تبسم و مرام و مسلك

ناب و الهي و سيره پر عمق و تو در تويشان را فاش مي كنيم.

نمي گوييم و نمي نويسيم تا بخنديد. مي سراييم تا بدانيد آنچه در هشت سال دفاع مقدس گذشت. قصه ي خون و خون ريزي، تعصب هاي خشك و توخالي و اخم هاي تند و خشن نبود. راز قصه ي گل بود و پروانه، تبسم و لبخند مرام رويشان بود و نماز شب و اشك مسلك روح آسمانيشان و طنز و بذله گويي آن ناب هاي و... كاش قلم مي شكست و نفس مي بريد. مگر قطره مي تواند وصف دريا و دريايي ها كند. دريايي هايي كه از نوجواني خاك جبهه ها را نورافشاني كردند. سنگر ساختند فرمانده شدند مظلومانه و مردانه حماسه آفريدند و معصومانه و گمنام به شهادت رسيدند.

چه بچه هاي با حالي بودند! چه روزهاي باصفايي و چه شب هاي آسماني و قشنگي سرزميني در يك قدمي بهشت، و دلهايي در جنب و جوش بهشتي شدن.

آنها نه روستايي بودند و نه شهري. نه سنگ روستايي بودن را به سينه مي زدند و نه مغرور شهرنشيني خود مي شدند از سرزمين ملايك آمده بودند براي چند روزي مهمان اين كره ي خاكي بودند و بايد مي رفتند آمده بودند تا تلنگري به دلهاي زنگ خورده و غافل ما بزنند. ما خاك نشينان از همه جا وامانده ما غافلان مغرور و متكبر.

آمدند و رفتند چه معصومانه و مظلومانه. آنچه براي ما به يادگار گذاشتند خاطر و يادشان است ياد و خاطر و نامي كه افتخار همه بشريت است. افتخار همه انسانها آزاده و زيباانديش و ما گوشه اي ناچيز از آن همه حماسه را در چند دفتر آورده ايم. و اينك اولين دفتر را به شما

خوبان تقديم مي كنيم.

[ صفحه 9]

مي خواهم بروم يه جايي

به ابراهيم گفتم: «تو برو سر جاده من مي آيم!»چوب را انداختم زير دست و پاي گوسفندها تا بدوند. از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم. لي لي مي كردم و با چوب روي گوسفندها مي زدم، تا زودتر به خانه برسم. در را باز كردم و گوسفندها را توي طويله كردم. پدرم كه در ايوان نشسته بود گفت: «مگر مرض داري اين زبان بسته ها را اين قدر مي دواني! ببين چه له له اي مي كنند! حالا آبشان دادي؟ خوب سيرشان كردي؟ يا هنوز دهانشان به علف ها نرسيده برشان گرداندي؟» چوب را توي باغچه انداختم و گفتم: «بعله! بله! بعله!»

پدرم پكي به قليان زد و گفت: «آره! بله! بعله! بعله! يك دفعه نشد كه اين زبان بسته ها را درست بچراني! انگار مي خواهي كوه بكني!» داشت حرف

[ صفحه 10]

مي زد كه وارد اتاق شدم. گوشه ي قالي پاره ي كف اتاق را بالا زدم. پول هايي كه قايم كرده بودم را برداشتم. بيست و هفت تومان بود. توي جيب پيراهنم گذاشتم و شلوارم را كه به ميخ آويزان بود، پوشيدم.

موهايم را كه هر كدامشان به يك طرف ولو شده بودند شانه مي زدم كه خواهرم فرشته وارد اتاق شد. نگاه كرد و گفت: «داداشي مي خواهي كجا بروي؟»

دستم را روي دماغم گذاشتم و گفتم: «هيس! مي خواهم بروم يه جايي!» كت را پوشيدم و لب حوض رفتم. پدرم هنوز قليان مي كشيد. نامادري ام سبد كاه را كنار حوض گذاشت و سطل را آب كرد و ريخت روي كاه ها و گفت: «نو پوشيدي! مي خواهي كجا بروي؟» يك مشت آب به

صورتم زدم و گفتم: «همين جا! كار دارم!»

پدرم چشم هايش را تيز كرد و گفت: «كجا مي خواهي بروي؟» پكي به قليان زد و و گفت: «مي خواهيم برويم صحرا! جايي نري ها» گفتم: «خب كار دارم! بي خودي كه نمي روم جايي! كار واجبي دارم!» اخم هايش را كشيد درهم و گفت: «الهي جوانمرگ شوي، تو هم پسر نشدي! كاري نشدي! لندهور بي حال!»چشم زهره اي به نامادري ام رفتم و دستي به سر فرشته ي كوچولو كه كنارم ايستاده بود، كشيدم و به طرف كوچه دويدم و با سرعت خودم را به جاده اصلي رسانيدم.

ابراهيم سر جاده منتظر من، روي تكه سنگي نشسته بود. مرا كه ديد از روي سنگ بلند شد و گفت: «بالاخره آمدي!»

- آره فرار كردم! به پدرم گفتم كه كار دارم! نگفتم كجا مي خواهم بروم!

[ صفحه 11]

دست داديم و رفتيم لب جاده ايستاديم تا ماشيني سوارمان كند.

ماشين ها با سرعت از كنارمان رد مي شدند تا اين كه ميني بوسي سوارمان كرد. دلهره داشتيم. روي صندلي كه نشستيم. ابراهيم پرسيد: «كپي شناسنامه ات را آورده اي؟»

كپي شناسنامه اي را كه چند روز قبل آماده كرده بودم از توي جيب درآوردم و نشانش دادم. نگاه تيز و گردي كرد و گفت: «اي جغله ي ناقلا! اصلا كسي نمي فهمد كه دست برده اي توي آن!» نگاهي به صورتم كرد و گفت: «اما از قيافه ات مي فهمند!» خنديد و گفت: «آخر جوجه تو هنوز بچه اي! تو را به جبهه رفتن چه كار! خودت بگو! د بگو جغله!»

خنديدم و گفتم: «نه خودت خيلي گنده اي! فيلي! تير برقي! زدم روي پايش و بعد هر

دو گردن كشيديم تا جلو را بهتر ببينيم.

ابراهيم گفت: «رسيديم!» از روي صندلي بلند شديم. خودم را به راننده رساندم و گفتم: «آقاي راننده جهادسازندگي نگه دار!» راننده از توي آينه نگاه كرد، ماشين كنار آسفالت ايستاد. كرايه را داديم و از ميني بوس پايين پريديم. و به طرف جهاد سازندگي دويديم.

[ صفحه 13]

بچه ها را نمي برند

نصرالله و غلامحسين به ديوار تكيه داده بودند و با هم حرف مي زدند. دستشان را براي ما تكان دادند و خنديدند. قلبم مثل قلب گنجشك مي زد. آب دهانم خشك شده بود. نمي دانستم گريه كنم و يا بخندم. دوست داشتم فريادي بزنم كه تمام آدم ها صدايم را بفهمند. خودمان را به نصرالله و غلامسيحن رسانديم. سلام كرديم و دست داديم. آن طرف تر نوجواني هم سن و سال ما داشت گريه مي كرد. با صداي لرزان از غلامحسين پرسيدم: «براي چه گريه مي كند!» گفت: «اسمش را نمي نويسند!» هنوز حرفش تمام نشده بود كه پشتم يخ كرد و تمام بدنم لرزيد. احساس مي كردم كه حالم مي خواهد به هم بخورد؛ اما خودم را سفت گرفتم و راه افتادم به طرف ساختمان جهاد. من از جلو مي رفتم و آن ها به دنبال من. از پله ها رفتيم بالا. توي راهرو ساختمان شلوغ

[ صفحه 14]

بود. همه هم سن و سال ما بودند. آن ها مثل ما براي ثبت نام آموزش مهندسي آمده بودند. خودم را رساندم به اتاق اطلاعات. از پشت شيشه نگاه كردم توي اتاق. آقاي معيني لم داده بود روي صندلي اش و داشت با تلفن صحبت مي كرد. ما را كه ديد با دستش اشاره كرد به طرف در اتاقش.

توي يك چشم به هم زدن خودمان را انداختيم توي اتاق. سلام كرديم و دست داديم. آقاي معيني مثل هميشه مي خنديد. وقتي دستم را گذاشتم توي دستش، دستم را فشار داد و گفت: «كوچولو مي خواهي كجا بروي! شما جغله ها را كه جايي راه نمي دهند!» هنوز حرفش تمام نشده بود كه چشم هايم پر از اشك شد و چند قطره اشك از گوشه ي چشم هايم پريد بيرون. نگاهم كرد، خنديد، دستي كشيد به سرم و گفت: «آ چه قدر لوس حالا كي گفت زود آبغوره بگيري! گريه كني! گريه ندارد!» بلند بلند خنديد. نگاهي به ابراهيم كرد. چشمكي زد و گفت: «بچه، تو برو گوسفندت را بچران! برو پي كارت! تو را به جنگيدن با عراقي ها چه!»

مژه هايم را روي هم فشار دادم، بغض كردم و با زور خنديدم.

ابراهيم گفت: «آقاي معيني اذيت نكن! تو رو خدا!»

غلامحسين گفت: «آقاي معيني اگر شما بگوييد، اسم ما را مي نويسند!»

آقاي معيني مي خواست اشكم را دربياورد، دوباره گفت: «حالا شما را يه حرفي! اما اين جوجه را اصلا! فكر نمي كنم! تو بگو ابراهيم، بد مي گم!»

غلامحسين و ابراهيم خوشحال شدند و خنديدند. نصرالله خودش را راست گرفت؛ اما من دوباره بغض كردم.

آقاي معيني گفت: «شوخي كردم، برويد اتاق پذيرش پيش آقاي كاظمي. ببينيد چي كار مي كند! مي نويسد يا نه؟»

[ صفحه 15]

برو بچه

توي راهرو شلوغ بود. چند تا نوجوان پشت داده بودند به ديوار راهرو و مثل مادر مرده ها گريه مي كردند. مي دانستم من هم سرنوشت همين ها را دارم. وقتي فكرش را مي كردم مي خواستم دق كنم و از غصه

بميرم. نفهميدم كي خودم را رساندم به اتاق پذيرش. آقاي كاظمي نشسته بود پشت ميز و با چند تا نوجوان بگو مگو مي كرد. سلام كرديم و ايستاديم روبه رويش.

جوابمان را داد و گفت: «بفرماييد! كاري داشتيد!» و بعد به غلامحسين و نصرالله گفت: «مگر به شما نگفتم: «سالتان كم است! برويد براي دوره ي بعدي، برويد!» آقاي كاظمي داشت با غلامحسين و نصرالله حرف مي زد كه من زدم زير گريه. آقاي كاظمي زل زد توي صورتم. نزديك بود خشكش بزند. چشم هايش را تيز كرد و گفت: «تو چرا گريه مي كني!»

[ صفحه 16]

بريده بريده گفتم: «م.. ن مي خواهم بروم جبهه! آموزش!»

چشم هايش را گرد كرد. كمي نگاهم كرد و زد روي ران پايش و قاه قاه قاه خنديد و گفت: «چي گفتي! كجا مي خواهي بروي! يك دفعه ي ديگر بگو!»

گفتم: «مي خواهم بروم جبهه!»

دوباره خنديد و گفت: «برو بچه! مگر جبهه مهدكودك است!» و بعد نگاه ابراهيم كرد و گفت: «تو چه كار داري! حتما تو هم مي خواهي بروي جبهه!»

ابراهيم رفت جلوتر و گفت: «آره مگر من چي كم دارم!»

ابراهيم از من چاق تر و بلند قدتر بود. آقاي كاظمي نگاهي به سر تا پايش انداخت. لب هايش را روي هم فشار داد و گفت: «چند سال داري پسر! سي سالت شده؟»

ابراهيم كپي شناسنامه اش را از جيبش كشيد بيرون و خوشحال رفت جلو، داد دستش و گفت: «هيجده سال دارم!»

آقاي كاظمي خيره نگاهش كرد و بعد نگاهي به كپي كرد و گفت: «كه گفتي هيجده سال داري، ها!» زل زد توي چشم هايش و

گ فت: «راست بگو مؤمن!» و بعد گفت: «از كجا آمده اي!» كه من پريدم جلو و گفتم: «از حاجي آباد! حاجي آبادي هستيم!»

- كي از تو پرسيد؟ مگر خودش زبان ندارد؟

بعد به غلامحسين و ابراهيم و من گفت كنار هم بايستيد ببينم!

رفتيم كنار هم ايستاديم. نصرالله هم آمد كنارمان. كاظمي به نصرالله گفت: «كي به شما گفت؟»

-آقاي.....

[ صفحه 17]

نصرالله دستش را برد بالا و گفت: آقا اجازه! مي خواستم بروم جبهه!» همه با هم زديم زير خنده. بچه هاي ديگر هم كه توي اتاق بودند، خنديدند.

آقاي كاظمي گفت: «كوچكي، آقا اجازه تو كوچكي!» و خنديد.

نصرالله چشم هايش را پر از اشك كرد و گفت: «حالا يه كاري بكن! تو رو بخدا! آقاي كاظمي تو رو خدا!»

آقاي كاظمي گفت: «خب تو هم باش ببينم قد كدامتان بلندتر است!»

غلامحسين و نصرالله از من و ابراهيم بلند قدتر بودند. آقاي كاظمي خوب نگاهمان كرد و به من گفت: «تو خيلي كوچكي! يعني هنوز بچه اي! برو ان شاالله دوره ي بعدي!» و گوشي تلفن را برداشت. شماره اي را گرفت. گفت: «علي رضا چند نفر ديگر مي خواهي!» لحظه اي مكث كرد. بعد سرش را تكان داد گوشي را گذاشت. رو به غلامحسين كرد و گفت: «برو كنار ديوار ببينم! آن جا! آن جا كه خطي كشيده شده!»

غلامحسين رفت كنار ديوار ايستاد. از خط تا سرش سه چهار سانتي بيشتر نمي خواست. آقاي كاظمي خيره نگاهش كرد و گفت: «صد بار گفتم كوچكي، كوچك!» غلامحسين به گريه افتاد. ما هم همگي زديم زير گريه. آقاي كاظمي گفت: «من

كه هنوز به شما حرفي نزده ام!»

من اتاق را گذاشتم روي سرم و زار زدم. بچه هاي ديگر هم مثل من زار و زار گريه كردند.

آقاي كاظمي گفت: «عجب آدم هايي پيدا مي شوند!» و بد به من گفت: «ببين اسمت چيه!»

- محسن!

[ صفحه 18]

آفرين ببين آقا محسن! بايد سرت برسد به اين خط! قانون ما همين است!»

و رفت كنار خط ايستاد. خودش را تكيه داد به ديوار و گفت: «بايد سرت برسد به اين خط مثل من!»

و بعد رفت كنار ميزش و گفت: «حالا بيا تا ببينم چه مي شود!»

زانوهايم مي لرزيد و پاهايم جلو نمي رفت. مي دانستم كه قدم به خط نمي رسد. غلامحسين كه از من بلند قدتر بود، قدش نرسيد واي به من! با زور خودم را كشاندم كنار ديوار و ايستادم و نگاه آقاي كاظمي كردم.

- خب حالا صاف وايستا ببينم.

ايستادم و فشار آوردم به نوك انگشتانم و خودم را بلند كردم. سرم را بلند كردم و نگاه كردم. تا خطي كه روي ديوار بود ببينم. هنوز چند سانتي ديگر مي خواست. آقاي كاظمي آمد كنارم. دستش را گذاشت روي خط و گفت: «آ، هنوز چند سانت كم داري!» نگاهي به سر تا پايم انداخت. چشم هايش را گرد كرد و گفت: «نشد، تو كه از او كوتاه تري پس چرا؟!»آمد عقب تر ايستاد. دوباره نگاهم كرد و گفت: «نه نشد! قرار نشد كلك بزني!» پاهايت را بياور پايين! من مي بينم تو يك دفعه قدت بلند شده!»

بچه ها خنديدند. پاهايم را آوردم پايين. گفت «حالا شد! خب حالا

صاف وايستا!» و نگاه خط كرد. دوباره آرام پاهايم را فشار دادم و خودم را كشيدم بالا. سرش را آورد پايين. من هم خودم را كشيدم پايين. قاه قاه خنديد و رفت نشست روي صندلي اش و گفت: «خوشم مي آيد كه زرنگي! بهت نمي ياد.» و خيره نگاهم كرد.

بالاخره اسم غلامحسين و نصرالله را با هزار التماس و درخواست نوشت،

[ صفحه 19]

ولي به من و ابراهيم گفت: «برويد براي دوره ي بعدي! حالا زود است!»

نصرالله و غلامحسين انگار بال در بياورند، خوشحال شدند و رفتند؛ ولي من و ابراهيم مثل مادر مرده ها شروع كرديم به گريه و زاري. بعد رفتيم سراغ آقاي معيني. بچه هايي كه توي راهرو ايستاده بودند ما را كه ديدند، انگار كسي به عزاي مادرشان بيايد، جيغشان رفت به آسمان. ما هم حالمان بدتر شد كه يك دفعه تمام كاركنان جهاد از توي اتاق هايشان ريختند بيرون تا ببينند اين داد و شيون براي چيست. ما را نگاه مي كردند و مي خنديدند. لجم گرفته بود. دوست داشتم سنگي دستم بود و مي كوبيدم به كله ي همه شان. آقاي معيني هم آمده بود بيرون. آقاي معيني جانباز قطع نخاعي بود. عصا زد و آمد طرفمان و گفت: «اين كاظمي بي رحم با شما داغ ديده ها چي كار كرده!» دست مرا گرفت و شلن شلون رفت به طرف اتاق كاظمي. دم در ايستاد، نگاهي به كاظمي كرد و گفت: «اي بي رحم نگاه به قدشان نكن! رزمنده هاي خوبي مي شوند!» دستش را كشيد به ريشش و گفت: «به خاطر من! دلت مي آيد از اين چشم هاي كوچك و قشنگ اشك بگيري! نفرينت مي كنند! عاقت مي كنند! زمين گير

مي شوي.»

قلبم تاپ و تاپ مي زد. آب دهانم خشك شده بود. هنوز اشك هايم روي گونه هايم قلقلكم مي دادند.

آقاي كاظمي گفت: «بياييد! امان از دست شما!» خنديد و كپي شناسنامه هايمان را گرفت و گفت: «آخر كي گفته شما هجده ساله هستيد!» و بعد دفترش را باز كرد و اسم هايمان را پرسيد و نوشت و گفت: «به آن دو نفر هم بگوييد صبح چهارشنبه، ساعت شش اين جا باشند! دير آمديد كاري به من ندارد!» نفس راحتي كشيديم و از اتاقش آمديم بيرون. با آقاي معيني خداحافظي

[ صفحه 20]

كرديم و لي لي كنان دويديم به طرف در جهاد. از خوشحالي مي خواستم بال در بياورم. احساس مي كردم حالا ديگر رزمنده شده ام، رزمنده.

[ صفحه 21]

بقچه ي لباس

پرده هاي اتاقم را كشيدم تا كسي توي اتاق را نبيند. يك بقچه ي كوچك پهن كردم و لباس هايي را كه احتياج داشتم، چيدم توي آن. بعد گوشه هايش را به هم گره زدم و گذاشتمش گوشه ي تاقچه. برق را خاموش كردم و خوابيدم. در فكر فردا بودم. خوابم نمي برد و از اين پهلو به آن پهلو غلت مي خوردم. به چشم هايم فشار آوردم تا بالاخره خوابم برد. با صداي اذان از خواب پريدم. گوشه ي پرده را كنار زدم. بيرون را نگاه كردم تا كسي مرا نبيند. رفتم كنار حوض آب مي خواستم وضو بگيرم. آب حوض يخ كرده بود. سنگي برداشتم و يك دفعه كوبيدم روي يخ حوض. شرقي صدا كرد. خودم را جمع و جور كردم و پشت حوض قايم شدم. كسي صدا را نفهميده بود. دوباره سنگ را محكم تر كوبيدم روي يخ. يخ شكست. دستم

را فرو بردم توي آب، تا مغز استخوانم تير

[ صفحه 22]

كشيد. از سرما مي لرزيدم. وضو گرفتم و رفتم توي اتاق. نمازم را خواندم. لباس هايم را پوشيدم. بقچه را برداشتم و يواش يواش كه كسي نفهمد از كنار ديوار رفتم به طرف دالان كه يك وقت صداي پايي را شنيدم. خودم را پشت يك سبد پنهان كردم. پدرم بود مي خواست وضو بگيرد. اول رفت توي توالت. وقت را غنيمت شمردم و خودم را گذاشتم توي دالان، در خانه را باز كردم و پريدم توي كوچه.

از سرما بدنم مي لرزيد و دندان هايم به هم مي خورد. گوش هايم يخ كرده بودند و نوك دماغم مي سوخت. در يك چشم بهم زدن خودم را رساندم وسط روستا، كه ديدم ابراهيم هم دارد مي آيد.

برف زمين زا سفيدپوش كرده بود. دعا مي خوانديم كه يك وقت گرگي از توي باغ ها به ما حمله نكند و پاره پاره مان كند. تا آسفالت اصلي يك كيلومتر بايد پياده مي رفتيم.

داشتيم مي رفتيم كه صداي زوزه اي با صداي پارس سگي بلند شد. خودمان را جمع و جور كرديم و هر كدام سنگي برداشتيم و محكم گرفتيم توي دستمان. دويديم تا رسيديم لب جاده. جاده سوت و كور بود. هيچ ماشيني نمي آمد، نيم ساعتي ايستاديم كه ميني بوسي پيدا شد.

ميني بوس گرم بود. كز كرديم روي صندلي و به هم چسبيديم. هنوز گرم نشده بوديم كه ماشين رسيد به جهادسازندگي. هوا گرگ و ميش بود. بعضي از بچه هاي ديگر هم آمده بودند. آتشي روشن كرديم و مشغول گفتگو شديم. تازه هوا روشن شده بود كه آقاي كاظمي و چند نفر

ديگر آمدند.

آقاي كاظمي برگه اي را كه نام هاي ما توي آن نوشته شده بود گرفته بود

[ صفحه 23]

دستش و در راهرو ساختمان ايستاده بود. بچه ها دوروبرش را گرفته بودند و با او صحبت مي كردند كه مشهدي غلامعلي ساكش را انداخته بود روي شانه اش و شلون شلون آمد به طرف ما. آقاي كاظمي، مشهدي غلامعلي را كه ديد گفت: «خيلي خوب شد! آقاي رئيس هم آمد! از اين به بعد مشهدي غلامعلي هم مسؤول شماست!»

مشهدي غلامعلي آمد سلام كرد و با يكي يكي بچه ها دست داد و به آقاي كاظمي گفت: «آقاي كاظمي با اين ها مي خواهي بروي جبهه! بابا اين ها بايد حالا حالاها شير بخورند تا گنده شوند!» و بعد گوش مرا گرفت و محكم تاباند و گفت: «پدرت مي داند مي خواهي بروي جبهه، يا دزدكي آمده اي! هي جغله اگر پدرت بفهمد كله ات را مي كند!»

غلامحسين گفت: «حالا خودت خيلي گنده اي كه ما را مسخره مي كني!»

نصرالله كلاهش را برداشت و گفت: «آقاي مسؤول عوض اين كه خوشحال باشي كه با ما هستي، مسخره مان مي كني!»

داشتيم حرف مي زديم كه ميني بوس آمد داخل جهاد دور زد و روبه روي ما ايستاد.

آقاي كاظمي رفت دم در ميني بوس ايستاد و گفت: «حالا هجده نفر مي رويد و بقيه با ميني بوس بعدي!» هنوز حرفش تمام نشده بود كه دلم هري ريخت پايين و زانوهايم لرزيد. توي دلم از خدا خواستم كه من با همين ميني بوس بروم. اول اسم مشهدي غلامعلي را خواند و گفت: «بيا برو بالا و حواست به اين جغله ها باشد! گمشان نكني ها! مواظب باش

يك وقت گربه نخوردشان!»

[ صفحه 24]

نام مرا هم خواند. هجده نفر سوار ميني بوس شديم و به اميد خدا حركت كرديم. يك ساعتي بود كه ميني بوس با سرعت جاده اصفهان قم را پيش رو گرفته بود و مي رفت. غلامحسين و نصرالله سرهايشان را تكيه داده بودند به صندلي ها و خروپف مي كردند. راننده تخمه مي شكست و مي راند. قاسمي و رحيمي جك مي گفتند و بقيه مي خنديدند. حاج بابايي مشغول خوردن صبحانه شاهانه ي خود بود. من هم مشغول ذكر الهي بودم. كله ام را مثل مرتاض هاي هندي گرفته بودم و با تسبيح عهد بوقي پدرم كه از توي جانمازش كش رفته بودم ذكر مي گفتم. خيلي هم مؤمن نبودم. آقاي كاظمي گفته بود: «ممكن است از قم برت گردانند!» من هم نذر كرده بودم تا قم دو هزار لا اله...... و پانصد تا سوره ي قل...... بخوانم.

داشتم دعا مي خواندم كه ابراهيم گفت: «هان اين قدر دعا نخوان مي ترسم آخرش خودت را بگذاري روي اين دعاها و ان شاالله چهارچرخت هوا شود!»

اصلا نگاهش نكردم. هي دعا مي خواندم و هي با خداي خودم راز و نياز مي كردم. تا رسيديم به شهر مقدس قم.

[ صفحه 25]

سنگرسازان بي سنگر

ميني بوس سرعتش را كم كرد. جاده را پاييد و پيچيد توي يك جاده ي خاكي. سر جاده دو تا تابلو زده بودند. يكي به رنگ زرد كه روي آن نوشته بود: «سنگرسازان بي سنگر» و روي ديگر نوشته شده بود، «به مقر شهيد طرحچي خوش آمديد!» سنگ ها از زير شرق و شروق مي خورد به بدنه ميني بوس. گرد و خاك جاده را گرفته بود. جاده مثل ماري

مي رفت به طرف كوه هاي بلند. من هنوز توي خودم بودم و دعا مي خواندم كه راننده گفت: «برادران عزيز بفرماييد! اين هم مقر آموزشي شهيد طرحچي!»

از ميني بوس كه پياده شديم، مثل نديده ها دور و برمان را نگاه مي كرديم. موتور تريلي با سرعت خودش را رساند به جمع ما. راننده اش مرد چاق و هيكلي بود، با ريش سياه و پرپشت. صورتش سفيد و چشم هايش عسلي بود.

[ صفحه 26]

صداي كلفتي داشت. از موتور كه پياده شد. بهنام گفت: «يا حضرت عباس، اي ديگه كيه!»

قاسمي گفت: «چه قد و بالايي دارد!»

آمد و آمد تا رسيد به ما. سلام كرد و با همه دست داد و گفت: «برادران عزيز خوش آمديد! بفرماييد!» و اشاره كرد به طرف سنگري.

داشتيم مي رفتيم كه رحيمي گفت: «خدايا به خير بگذران! با چه دلاوري رو به رو شده ايم!» او از جلو مي رفت و ما از پشت سرش. كمي كه رفتيم دست مرا گرفت و گفت: «نكند آمده اي براي آموزش!» و دستم را فشار داد. جيغم رفت بالا و دستم را كشيدم عقب. هري خنديد و گفت: «چيه دلاور! دردت آمد!»

بچه ها زدند زير خنده. قاسمي گفت: «هيچ كس نه و اين دلاور باشد!»

رسيديم دم سنگري كه پتويي به در آن آويزان بود و روي يك تكه تخته رنگ شده نوشته بود: «سنگر فرماندهي!»

يكي يكي رفتيم داخل سنگر. به مردي كه آخر سنگر ايستاده بود سلام كرديم و نشستيم. مرد لباس بسيجي پوشيده بود و حدودا 50 سالش بود. بعد از احوالپرسي، گفت: «بنده خلج هستم.

مسؤول اين مقر و ايشان هم - اشاره به همان آقايي كرد كه با ما بود - معاون بنده هستند! اميداوارم چند روزي كه خدمت شما هستيم از دست ما راضي باشيد: كمي صحبت كرد و گفت: «برويد كمي استراحت كنيد تا بعدا بيشتر با هم آشنا شويم.» با صلواتي از سنگر آمديم بيرون. حرفش كه تمام شد نفس راحتي كشيدم. انگار يك كوه غم از روي قلبم بردارند.

چهره ي غمگينم شاد و خندان شد. خودم را مثل رزمنده ها گرفتم و حالا

[ صفحه 27]

سبك تر راه مي رفتم.

[ صفحه 29]

چشم آبي

مثل كولي ها گوشه سنگر دور هم نشسته بوديم. سرهايمان را كرده بوديم توي هم و حرف مي زديم. سنگر پر از بچه هاي آذربايجاني بود. نگاهمان مي كردند و تركي حرف مي زند. هر كدامشان به اندازه سه نفر ما بودند؛ چاق و گنده. حاجي بابايي گفت: «بچه ها خيلي بايد مواظب باشيم! دعوا بي دعوا! شوخي بي شوخي! اگر يكي از آن ها يك سيلي محكم بزند به گوش يكي از ما، اولا كله ي طرف كه كنده مي شود هيچ!»

رحيمي گفت: «دوما بايد سه روز توي بيمارستان بخوابد!»

غلامحسين گفت: «سوما يك سال بايد با گوش كر زندگي كند!»

داشتيم مي خنديديم كه ديديم سنگر تاريك شد. يكي از آن ها بود. سنگر زيرزمين بود و او مي خواست از پله ها بيايد پايين. همه پله ها را گرفته بود. آمد

[ صفحه 30]

و آمد تا رسيد به پله ي آخري.

نگاهش كردم و گقتم: «يا علي، رحمت به غول بيابوني!»

مشهدي غللامعلي زد توي سرم

و گفت: «مرض! دنبال دردسر مي گردي!»

طرف آمد به طرف ما. فكر كردم حرفم را فهميده. نزديك بود از ترس سكته كنم كه بهنام گفت: «خدايا خودمان را به تو سپرديم! رحممان كن!»

من فكر كردم مي خواهد بكوبد توي گوشم. رنگ از صورتم پريد. چشم هايش آبي بود و موهاي بور، صورتش كشيده و چهره ي تندي داشت. راستي راستي همه از او ترسيديم.

آمد كنارمان ايستاد و با مهرباني سلام كرد. همه از جايمان بلند شديم و جوابش را داديم. نفس راحتي كشيدم. با خوش رويي گفت: «برادران اصفهاني خيلي خوش آمديد! ما از آذربايجان آمده ايم. از آمدن شما خوشحاليم.» از اين جا بود كه با آن ها يكي يكي آشنا شديم. اول فكر مي كرديم خيلي بداخلاق و وحشتناك اند. اما وقتي با آن ها دوست شديم، ديگر نمي توانستيم از آن ها جدا شويم. يادشان بخير!

[ صفحه 31]

مثل مرده ها

دور روز بود كه توي سنگر تاريك مي خوابيديم، مي خورديم و جك مي گفتيم تا نيروهاي ديكر هم به ما بپيوندند. صبح روز سوم دراز به دراز خوابيده بوديم كه كسي از بيرون سنگر با صداي كلفتي داد زد: «برادران نجف آباد سريع بيايند بالا.» معاون مقر بود. توي يك چشم بهم زدن خودمان را از پله ها كشيديم بالا و در چند صف روبه روي او ايستاديم. بعد به دنبالش رفتيم و روبه روي در انبار ايستاديم. تا وسايل مورد نياز را تحويل بگيريم. لباس، چفيه، پوتين، ليوان، لباس گرم، پتو و...

معاون دم سنگر ايستاد و گفت: «اين ها تحويل شما است تا آخر دوره! گم و گور نشوند. كثيف نشوند. از بين نروند. آخر دوره تحويل گرفته

مي شوند! از همين حالا لباس هايتان را بپوشيد! اين جا هم جزء جبهه است! يادتان نرود از

[ صفحه 32]

حالا نامتان در جمع رزمندگان اسلام ثبت شد!» بعد نگاهي به طرف سنگر كرد و گفت: «يه گوشه اي توي سنگر براي خودتان جا بگيريد تا سنگرهاي بهتري آماده شود!» داشتيم مي رفتيم كه دوباره داد زد: «راستي با كسي دعوا نمي كنيد!سر به سر هم نمي گذاريد و اگر مشكلي داشتيد من هم يادتان نرود!»

همه از خنده ريسه رفته بودند. سنگر از صداي خنده پر شده بود. پيراهنم را با هركس عوض مي كردم باز هم برايم گل و گشاد بود. بايد دو نفر مثل من مي رفتند توي پيراهن. نصف پاچه هاي شلوارم راكتر كرده بودم؛ اما هنوز هم شل و ول بودند. وقتي راه مي رفتم لاف و لاف مي كردند. پوتين هايم را پوشيدم. دستم را زدم كنار گوش و به مشهدي غلامعلي گفتم: «هاي هيتلر! سرباز گمنام! آماده كشتن شما هستم! دستور بفرماييد!»

مشهدي غلامعلي توي جنگ جانباز شده بود. شلون شلون آمد به طرفم. با سيلي زد توي گوشم و گفت: «هاي هيتلر! اينقدر شوخي نكن! اين جا كه خانه خاله ات نيست!» كه معاون مقر گفت: «برادرا! همه هر چه زودتر بيايد بالا!»

توي يك صف مثل ماري از توي سنگر آمديم بيرون. پاهايم توي پوتين ها لق مي خورد و نمي توانستم با آن ها راه بروم. معاون داد زد: «چرا اينقدر شل و وا رفته! خودتان را سفت بگيريد و هر چه زودتر توي پنچ تا صف! هر چه سريعتر قد بلندها جلو و كوچولوها عقب سر!» آخر صف ها نصيب بچه هاي نجف آباد شده بود.

من و ابراهيم و رحيمي با هم بوديم.

- از جلو نظام!

مثل مرده ها دست هايمان را مي گذاشتيم سر شانه جلويي كه معاون داد زد: «نه نشد! مگر نان نخورده ايد! دستا پايين! از جلو نظام!»

[ صفحه 33]

همه ي دستا با هم رفتند بالا؛ با نظم.

- ها ماشاالله. حالا شد. خبردار!

- يا مهدي اردكني عجل علي ظهورك! يا حسين!

آقاي خلج با وقار و آرام آمد و روبه رويمان ايستاد و نگاهمان كرد و گفت: «خسته نباشيد!»

- الله اكبر، خميني رهبر!

- عزيزان دلاور براي سلامتي آقا امام زمان يك صلوات محمدي بفرستيد!

داشتيم صلوات مي فرستاديم كه ميني بوس گرد و خاك كنان آمد توي مقر. آمد و آمد تا نزديكي ما ايستاد و چند نفر از آن پياده شدند و قدم زنان آمدند و كنار آقاي خلج ايستادند. سلام كردند و دست دادند و براي ما هم سري تكان دادند.

آقاي خلج بسم الله را گفت و شروع كرد: «برادران عزيز! اين چند روزي كه خدمت شما هستيم اميدواريم با هم دوستانه همه كارها را بخوبي پيش ببريم!»گفت و گفت و گفت تا اين كه اشاره كرد به چند نفري كه كنارش ايستاده بودند و گفت: «آقاي شهبازي! آقاي عسگري و... از مسئوولان آموزشي شما هستند. اسامي را كه مي خوانم مي آيند بيرون و مي رود كنار مسؤولان مي ايستند و از همين امروز كار را شروع كنيد!»

باد سردي مي وزيد. گوش ها و نوك دماغ هايمان يخ كرده بود. آقاي شهبازي دستانش را كرده بود توي جيبش و خيره خيره بچه ها را نگاه مي كرد.

از

قيافه اش معلوم بود خوش اخلاق است. از همان اول كه نگاهش كردم دوستش داشتم. دوست داشتم او مسؤول من باشد. آقاي خلج اسم ها را يكي

[ صفحه 34]

يكي مي خواند و نام مسؤولش را هم مي گفت تا نوبت به من رسيد.

توي دلم از خدا خواستم كه را جزء گروه آقاي شهبازي قرار بدهد. آقاي خلج گفت: «اما آقاي شهبازي، نگاه برگه كرد و اول يكي از بچه هاي ياسوج را خواند، بعد آقاي جريني را كه همداني بود و سومي من بودم. اسمم را كه خواند، فكر كردم مي خواهم بروم كره ي مريخ، يك دفعه خودم را از زمين كندم و دويدم به طرف آقاي شهبازي كه يك دفعه پايم از توي پوتين درآمد و نزديك بود سكندري بخورم. خودم را سفت گرفتم و برگشتم پوتين را پوشيدم. همه از خنده دلهايشان را گرفته بودند و ريسه مي رفتند. خودم هم از خجالت سرخ سرخ شده بود. آقاي خلج با خنده گفت: «مگر مي خواهي پرواز كني! چرا اينقدر عجله مي كني!» از خجالت سرم را گرفتم پايين و آهسته آهسته رفتم و كنار آقاي شهبازي ايستادم. آقاي خلج ابراهيم، بهنام و يك ياسوجي ديگر را هم جزء گروه ما خواند. از اين كه با ابراهيم توي يك گروه افتاديم خيلي خوشحال شدم. حالا گروه ما شده بود شش نفر. سه تا نجف آبادي، دو تا لر و يك همداني.

آقاي خلج نام همه را كه خواند گفت: «خب برادران عزيز سعي كنيد كار را خوب و با جديت ياد بگيريد. تا فردا براي جبهه ها مردان مفيدي باشيد شما را به خدا مي سپردم يا

علي!» و دست هايش را برد بالا.

[ صفحه 35]

آقاي شهبازي

لودرها و بلدوزرها كنار هم پشت يك خاكريز لميده بودند. دلم پر مي زد تا يك لحظه سوار يكي از آن ها شوم. آقاي شهبازي از جلو مي رفت و ما به دنبالش. همين كه مي رفتيم آقاي شهبازي لودرها و بلدوزرها را يكي يكي نشانمان مي داد و گفت: «خب بچه ها اين لودر است! اين هم بلدوزر! لودر براي خاك بار كردن است! ولي بلدوزر براي سنگر زدن، براي خاكريز زدن و براي جاده صاف كردن! ببينيد اين بيل بلدوزر است و اين هم تيغش! اسم اين بلدوزر «كماتسودي هشت» است! آن يكي «دي هفت» و آن آخر هم «دي شيش». رفت كنار بلدوزر دي هفتي ايستاد. دستش را گرفت به ميله اي و خودش را كشيد بالا و گفت: «شما هم بياييد بالا. رفت روي صندلي اش نشست. بچه ها هم يكي يكي پريدند بالا. رفت داشتم با زور خودم را مي كشاندم بالا

[ صفحه 36]

كه بهنام دستم را گرفت و كمكم كرد.

آقاي شهبازي نگاهي به دوروبرش كرد و گفت: «ببينيد اين فرمان است!»

دو تا ميله كج بود كه از روبه روي صندلي مي آمد بيرون.

نزديك بود شاخ در بياورم. تا حالا از اين فرمان ها نديده بودم.

- اين هم دنده! ببينيد چه راحت عقب و جلو مي رود و اين هم....!

كليدي را از توي جيبش در آورد كرد توي جاكليدي و چرخاند. بلدوزر فري روشن شد. و دودي سفيد حلقه حلقه از توي اگزوزش آمد بيرون و مثل پرنده پريدند توي هوا. من و ابراهيم نگاه

هم ديگر كرديم و خنديديم. ديگر صداي آقاي شهبازي را خوب نمي فهميديم. آقاي شهبازي دستش را گذاشت روي دسته اي و گفت: «اين وصل است به بيل بلدوزر، وقتي ببريمش بالا، بيل بلدوزر مي رود بالا. اين هم مال تيغش است!» و دسته اي را نشانمان داد و زد دنده يك. يكدفعه بلدوزر راه افتاد.

از دور ديدم بلدوزرهاي ديگر هم راه افتاده اند. دور آقاي شهبازي را گرفته بوديم و به حرف هايش گوش مي كرديم. گاهي هم براي بچه هاي ديگر دست تكان مي داديم و مي خنديديم. آقاي شهبازي زد دنده دو و بعد سه. بلدوزر با سرعت مي رفت به طرف بياباني كه روبه رويمان بود. از سرما گوش هايمان يخ كرده بود و باد سردي مي خورد به صورتمان. بلدوزر داشت با سرعت مي رفت كه يك دفعه افتاد توي گودالي بزرگ. نزديك بود بيفتيم پايين. همديگر را محكم گرفتيم و خنديديم. دور يك تپه تابي خورديم و كمي كار كرديم. حالا ديگر ياد گرفته بوديم چه طوري بلدوزر را روشن كنيم و برانيم.

[ صفحه 37]

پسره ي خل

ناهارمان استانبولي پلو بود. تا حالا استانبولي به اين خوشمزگي نخورده بودم. بعد از ناهار هر كداممان يك ليوان چايي گرفته بوديم و ولو شده بوديم دور سنگر كه يك دفعه صداي بلندگو آمد: «برادران آموزشي هر چه سريع تر به محل كار خود!» خودمان را جمع و جور كرديم و دويديم. آقاي شهبازي كنار بلدوزر ايستاده بود و دوروبرش را نگاه مي كرد. توي يك چشم بهم زدن خودمان را رسانديم بهش. به نوبت سوار بلدوزر مي شديم و چند متري بلدوزر را مي رانديم. بيلش را پايين و بالا مي كرديم و زمين را مي شكافتيم. نوبت

من شد. رفتم روي بلدوزر، آقاي شهبازي هم سوار شد. پايم را گذاشتم روي پدال گاز و زدم دنده. پايم را برداشتم بلدوزر گاز خورد و راه افتاد. اولين باري بود كه بلدوزر را مي راندم، آقاي شهبازي بالاي سرم بند شده بود به

[ صفحه 38]

چيزي و شل و ول روي بلدوزر ايستاده بود. دستم به فرمان بود. شيطان رفت توي پوستم با خودم گفتم: «خوب است يكي از دسته ها را بكشم ببينم چه مي شود! بلدوزر داشت با سرعت مي رفت، بچه ها هم كنار بلدوزر لنگ لنگان دنبال بلدوزر مي آمدند. صحبت مي كردند و حواسشان جاي ديگري بود. يك دفعه يكي از دسته هاي بلدوزر را كشيدم. بلدوزر يك دفعه تكاني خورد و دور خودش چرخي زد. آقاي شهبازي نزديك بود از بالاي بلدوزر بيفتد پايين. خودش را سفت گرفت و چسبيد به صندلي. بلدوزر همين جور كه دور خودش تاب خورد نزديك بود بچه ها را له و لورده كند. رنگ از صورتم پريد و خودم را باختم. آقاي شهبازي دنده را كشيد و سرم داد كشيد:«چه كار مي كني! نزديك بود همه را به كشتن بدهي! مگر ديوانه شده اي! كي گفت دسته به فرمان بذاري!»

از خجالت داشتم آب مي شدم. آب دهانم را به زور قورت دادم و گفتم: «ببخشيد!» و بعد نگاه به بچه ها كردم و گفتم: حواسم نبود كه اين جوري مي شود!»

آقاي شهبازي كمي آرام شد. دستي زد به شانه ام و گفت: «با احتياط بران، نبايد تمام گاز باشد! عجله نكن! حالا بزن دندن! خوب است! حالا بزن دنده دو!»

بلدوزر راه افتاد. آقاي شهبازي با يك

دستش گوشه ي صندلي را گرفته بود و با يك دستش جلوي فرمان را. بلدوزر هم تند مي رفت. مي خواستم براي بچه ها پز بيايم و بگويم خوب بلد شده ام بلدوزر برانم. دوباره بدون اجازه آقاي شهبازي يك دفعه دستم را گذاشتم روي دسته اي كه بيل بلدوزر را بالا و

[ صفحه 39]

پايين مي برد. دسته را كه فشار دادم يك دفعه بيل ول شد روي زمين و لامبي كرد. بلدوزر تكاني خورد و بيل فرو رفت توي زمين. بچه ها كه كنار من مي آمدند، سه متر پريدند توي هوا و فرار كردند. آقاي شهبازي رنگ از صورتش پريد. حسابي ترسيده بود. دوباره محكم با دستش كوبيد روي دنده، بلدوزر ايستاد. باسيلي زد توي صورتم و گفت: «مگر ديوانه شده اي! اين كارها چيه مي كني! پسره خل! هر چه زودتر برو پايين! برو ببينم!»

با خجالت از روي صندلي بلند شدم و آرام آرام آمدم كه بيايم پايين. آقاي شهبازي دادي زد و گفت: «برو پايين!»

پريدم پايين. پام رفت توي يك گودالي و پيچ خورد نتوانستم خودم را جمع و جور كنم تلوتلو خوردم و روي يك بوته ي پر تيغ افتادم. دست هايم پر از تيغ شده بود و زانويم مي سوخت. خودم را توي يك چشم بهم زدن بلند كردم كه ديدم آقاي شهبازي بالاي بلدوزر از خنده ريسه رفته. اشك چشم هايم را گرفته بود. چيزي نمانده بود بزنم زير گريه؛ اما خودم را سفت گرفتم.

[ صفحه 41]

جنگ جهاني سوم

كنار بخاري دراز كشيده بودم در عالم فكر كه يك وقت ديدم سر و صداي بچه هاي آذربايجاني رفت به آسمان.

حاج بابايي گفت: «بچه ها جنگ جهاني سوم بپا شد! همه كله ها زير پتوها تا موشك هايشان به ما هم اصابت نكرده!»

از جايم پريدم و نشستم. اول دعوايشان لفظي بود. تركي تركي با هم حرف مي زند. خون چشمانشان را پر كرده بود. يكي از آن ها همان چشم آبي بود كه اول با ما رفيق شد. چند پرتقال و سيب گذاشته بود توي دامنش و جيغ و داد مي كرد. طرفش هم از او دست كمي نداشت. ما همه كله هايمان را مثل مارهاي هندي برده بوديم بالا و نگاه مي كرديم. تماشا مي كرديم كه يك دفعه آقاي چشم آبي يكي از پرتقال ها را برداشت و شليك كرد به طرف مقابلش. پرتقال

[ صفحه 42]

هم نامردي نكرد و رفت خورد به چشم طرف و پهن شد روي چشمش. جيغ طرف رفت به آسمان. او هم نامردي نكرد ليوان چايي را بدون گرا كوبيد توي سر چشم آبي. آن ها همديگر را مي زدند اما چيزي نمانده بود تا قلب هاي بي رمق ما از كار بايستد و عمر گرانمايه مان را براي هميشه تقديم حضرت عزراييل كنيم.

چند وقتي بود فيلم سينمايي نديده بوديم. كيف مي داد براي يك فيلم پرهيجان.چشم آبي هنوز ليوان نخورده بود تو كله ي گنده اش، كه از جايش پريد و مثل قوشي كه حمله مي كند به كبوتري، حمله كرد به طرف. يقه اش را گرفت، بلندش كرد و با مشت كوبيد زير چانه ي از بخت برگشته اش. من يك لحظه احساس كردم مشتش خورده زير چانه من. طرف هم توي يك چشم به هم زدن با لگد كوبيد زير پاهاي چشم آبي. چشم آبي به تلافي لگدي كه

خورده بود مشت را برد بالا كه بكوبد به كله ي بي گناه طرف. طرف جا خالي داد چشم آبي نتوانست خودش را جم و جور كند رفت و افتاد روي يك بيچاره اي كه خواب مادربزرگش را مي ديد. تالاپي افتاد روي آقايي كه خواب بود.او هم مثل سكته اي ها از جا پريد و مي دويد دور سنگر و مي گفت: «اين جا كجاست! چه خبر است! كي بود؟!»

بيچاره يك بچه ي نازنازي تهراني بود كه فاميلش قمي بود. حالا چه گناهي كرده بود كه لابه لاي آن ها جا گرفته بود، نمي دانم. درگيري شدت گرفت. ما هم از ترس مثل جوجه هاي مردني گوشه ي سنگر گز كرده بوديم و خدا خدا مي كرديم جنگ به منطقه ما كشيده نشود. چشم آبي تنها بود و طرف هاي مقابلش پنج شش نفر شدند.

[ صفحه 43]

تازه آن تهراني بيچاره هم ناخودآگاه كشيده شده شد توي جنگ.

دعواي آن ها ديدني شده بود. آن شش نفر نفر زورشان به چشم آبي نمي رسيد. مشتش را كه پر مي كرد و مي زد. دو سه نفر با هم مي افتادند روي هم.وقت را غنيمت مي شمرد. يكي ديگر را مي گرفت و بلندش مي كرد و مي كوبيدش روي آن ها داشتم كيف چشم آبي را مي كردم و داشت به او حسودي ام مي شود كه يك وقت ديدم مشتي رفت بالا و خورد روي دماغ گلابي شكلش.دومي هم آمد جاي اولي خون دماغ و دهنش قاتي شد و كيف مرا بهم زد. مشهدي غلامعلي ديد كار دارد بيخ پيدا مي كند. از سنگر پريد بيرون تا معاون مقر را خبر كند. تا معاون آمد بيايد چشم آبي بيچاره از حال رفت

و آن شش نفر ريختند روي سر و بارش و تا مي خواست نوش جانش كردند. تمام لباس هايش خوني شده بود.

هنوز داشتند مي زدندش كه معاون مقر غريد و از پله ها آمد توي سنگر. فريادي زد و دادي به پا كرد. او كه آمد همه ماست هايشان را كيسه كردند. دعوا و جنگ پايان يافت؛ اما هنوز من و ابراهيم مثل جوجه هاي يك روزه از ترس مي لرزيديم.

[ صفحه 45]

غلامعلي مرا زد

از بس كه روز يا روي بلدوزر نشسته بوديم يا دنبال بلدوزر راه رفته بوديم پاهايمان داشت از درد مي تركيد. تازه مثل كلاغ هايي كه در يك روز زير باران بمانند خيس و آبكي و وارفته شده بوديم. شاممان را نخورده مثل كساني كه گوشت كوب بكوبند روي ملاجشان دراز به دراز از هوش رفته بوديم. بيشترمان با آهنگ زيباي شرشر و جرجر باران به خواب خوشي رفته بوديم. بعضي ها هم هي غلت زده بودند تا بالاخره چشمان مباركشان دعوت خواب عزيز را لبيك گفته بودند. اگر صد تا تير كنار گوشمان خالي مي كردند از خواب بيدار نمي شديم.

انگار سردي مان شده بود و بدن هايمان چوب شده بودند. نمي دانم داشتم چه خوابي را مي ديدم كه باز هم با فرياد دوستان آذربايجاني و مشهدي

[ صفحه 46]

غلامعلي بيدار شدم. چشم هايم را باز كردم. ديدم بچه ها مثل كولي ها وسايلشان را گرفته اند به دوششان و خودشان را از پله ها مي گذارند بالا. هنوز گيج خواب بودم. نمي فهميدم چه خبر شده. بعضي بچه ها هنوز زير پتوهايشان خر و پف مي كردند.

كمي كه به خودم آمدم ديدم انگار باران مي آيد! خواب آلود به خودم

گفتم:«چرا من زير باران خوابيدم! كي مرا از توي سنگر آورده بيرون!» تعجب كرده بودم و داشتم شاخ درمي آوردم كه يك دفعه پهلويم سوخت. مشهدي غلامعلي ظالمانه با لگد كوبيده بود به پهلويم. تكاني خوردم.

چشم هايم را درست باز كردم و نگاهي به اطرافم كردم. نزديك بود از هوش بروم. انگار طاق سنگر را سوراخ سوراخ كرده باشند. باران چك و چك از سقف مي ريخت توي سنگر. سنگر شده بود حوض آب و تمام پتوها و وسايلمان خيس و آبكي شده بودند. توي يك چشم به هم زدن پريدم بالا. تمام بدنم خيس شده بود. دست و پايم درد مي كرد. از بس كه باران آمده بود، از طرف پله ها هم جويي به طرف سنگر راه افتاده بود و مي آمد توي سنگر. كم كم همه از خواب بيدار شدند. نگاه ساعت كردم. ساعت از سه بعد از نصف شب بود. پوتين هايم را پيدا كردم. و كشيدمشان به پايم و از سنگر رفتم بيرون. بيرون سنگر هم غوغا بود. تمام بچه ها ايستاد بودند زير باران و مي لرزيدند. ديدم بيرون سرماست.

دوباره آمدم توي سنگر؛ اما فايده اي نداشت. هيچ كدام از مسؤولان. آن شب توي مقر نبودند. آن شب را تا صبح به مصيبت سر كرديم. هي لرزيديم و هي خنديديم.

[ صفحه 47]

بهترين بنا

سنگرها كم بودند و نيروها زياد. بچه ها نجف آباد و آذربايجان دو برابر شده بودند. بايد يك فكر اساسي مي كردند. معاون مقر مي گفت: «نمازخانه هست؛ اما كمي كار دارد. بايد بنايي را بياورند تا تعميرش كند!»

صبحانه كه خورديم معاون آمد دم سنگر ايستاد و گفت: «در بين بچه ها

كسي هست بنايي كرده باشد! استاد بنا باشد! با فوت و فن بنايي آشنا باشد!»

غلامحسين كه داشت چايي نوش جان مي كرد پريد بالا و دستش را يك متر برد توي هوا و گفت: «آقا اجازه! من بلدم! من بنا بوده ام!» اصلا به قيافه اش نمي خورد. قاسمي پريد وسط حرفش و گفت: «آقا راست مي گه. يك روز يك بنا او را مفصل زده حالا بنا شده!»

حاج بابايي گفت: «آره خيلي كار كرده است! مثلا اول كچ مي كشد و بعد

[ صفحه 48]

رويش را كاه گل مي كند!»

غلامحسين دستي به يقه اش كشيد و گفت: «آقا اين ها حسود هستند! به خدا من بلدم بنايي كنم! مي گويي نه، امتحانم كن!»

معاون خوب كه به حرف هاي بچه ها گوش كرد رو كرد به غلامحسين و گفت:«پس چند تا كارگر هم پيدا كن و بيا دم در انبار!» و رفت.

غلامحسين فكر كرد راستي راستي استاد بناست. دستي به يقه اش كشيد. بادي به غبغب انداخت و دستش را به طرف چند نفر از ما اشاره كرد و گفت: «تو و تو و تو و تو! من رفتم. زود بياييد!» بچه ها زدند زير خنده. براي خنده ده دوازده نفر بلند شديم و به دنبال غلامحسين راه افتاديم. غلامحسين جدي جدي باورش شده بود. از جلو مي رفت و هنوز كاري انجام نداده هي پز مي آمد و دستور مي داد: «اگر مي خواهيد كمك ندهيد برگرديد! بنايي كار سختي است! وسط كار نمي توانيد برويد!» ما هم از پشت سرش مي رفتيم و ادايش را درمي آورديم و مسخره اش مي كرديم. رفتيم دم انبار. بيل و كلنگ و وسايل بنايي را

تحويل گرفتيم و راه افتاديم به طرف نمازخانه. يك شلوغ بازي به راه انداخته بوديم كه همه ايستاده بودند و نگاهمان مي كردند.

غلامحسين متر را باز كرد. سرش را داد به دست من و مثل كساني كه صد سال استاد بنا بوده اند هي مي گفت: «حالا آن گوشه را بگير! نه نشد يه كمي آن طرف تر!» من هم براي اين كه بچه ها بخندند هي متر را اين طرف و آن طرف مي گرفتم تا غلامحسين را عصباني كنم و لجش را دربياورم. جاي ديوار را معلوم كرديم و كار را شروع كرديم. حالا غلامحسين مي خواست بنايي كند و به ما هم ياد بدهد. ابروهايش را انداخت بالا و گفت: «اولين آجر را مي گذاريم

[ صفحه 49]

اين جا! قاسمي آجر را بده!»

قاسمي آجر مي داد. ابراهيم گل پهن مي كرد و من گل مي آوردم. بچه هاي ديگر هم كارهاي ديگر را انجام مي دادند. هوا خيلي سرد بود. دست هايمان حسابي يخ كرده بود. باد سردي از نوك كوه از روي برف ها برمي خواست و مي آمد و مي خورد به سر و صورتمان. ديوار رفته بود بالا. چوب بست را كه بستيم قرار شد من آجر بدهم. غلامحسين دستش را دراز كرد و گفت: «آجر!»يك آجر برداشتم و پراندم بالا. سنگين بود، نرفت بالا؛يعني به دست غلامحسين نرسيد. برگشت به طرف خودم. فرار كردم كه به كله ام نخورد. غلامحسين گفت: «صد بار گفتم آجر را دو دستي بده! محكم بگيرش و بد بپرانش بالا!»

رحيمي گفت: «هي كله پوك! نگاه كن ببين استاد چه مي گويد! مگر خنگي!»

غلامحسين گفت: «حالا آجر!» و دستش را دراز

كرد.

يك آجر برداشتم. هر چه زور داشتم توي بازوهايم جمع كردم و با سرعت پراندمش بالا. انگار كبوتري را از قفس آزاد كنم. آجر با سرعت رفت و از سر غلامحسين هم دو سه متر بالاتر و دوباره برگشت.

رحيمي جيغي زد و گفت:«يا علي! بچه ها فرار كنيد!»

همه فرار كردند. من مي خواستم فرار كنم. پايم ليز خورد روي آجرها و محكم خوردم زمين. آجر آمد و كنار پايم سقوط كرد. شرقي خورد روي آجرها و تكه پاره شد. زانويم محكم خورد روي يك آجر. از درد دلم ضعف رفت و قلبم تير كشيد.

××صفحه50@

كف دستم خورده بود روي پاره آجري نوك تيز و خون مي آمد. بچه ها از خنده ريسه رفته بودند. چيزي نمانده بود كه گريه ام بگيرد.

قاسمي آمد كنارم. دستي به كمرش زد و گفت: «برو كنار جوجه جهادي! تا آقا هست اين كارها به بچه ها نيامده.»

چند روزي طول نكشيد تا با كمك استاد غلامحسين نمازخانه را تميز و مرتب كرديم. حالا ديگر نمازخانه سنگر ما شده بود.»

بچه هاي نجف آباد آن جا بودند. آن جا از همه ي سنگرها بهتر بود. هم روشن تر بود و هم تميزتر. هميشه وقت نماز رحيمي اذان مي گفت. ابراهيم امام جماعت بود و من تعقيبات مي خواندم. بيچاره ها كسي را نداشتند دلشان را به ما خوش كرده بودند. روزهاي خوبي داشتيم. روزهاي باصفايي كه يكي پس از ديگري مي گذشتند.

[ صفحه 51]

لودر اكبر

اكنون تا حدودي مي توانستيم با بلدوزر كار كنيم. نوبت من كه رسيد، سوار بلدوزر شده و شروع به ساخت سنگر كردم. بچه هاي گروه

دورتر از من نشسته و سرگرم صحبت بودند. آقاي شهبازي دست ها را از توي جيبش چپانده بود و پايين تر ايستاده بود. كمي آن طرف اكبر سوار بر لودر. بيل را پر از خاك مي كرد، و با ژست خنده داري خالي مي كرد. فكر مي كرد كه صد سال راننده لودر بوده است و كسي هم به پايش نمي رسد. توي دلم گفتم: «مگر من از او كمترم؟ بگذار من هم كمي پز بدهم.» بلدوزر را دنده عقب زده، سرم را برگرداندم. بلدوزر كه از سنگر بيرون آمد، نگهش داشتم و بيل را پايين برده، به دنده جلو زدم.

بلدوزر؛ با زور خاك ها را مي كند و جلو مي رفت. انتهاي سنگر كه رسيدم،

[ صفحه 52]

خاك ها را روي هم كپه كرده، دوباره به عقب برگشتم. بيل بلدوزر بالا بود. نگاهي به اكبر كردم و دستي برايش تكان دادم. همين طور بلدوزر جلو مي رفت يك دفعه خشكم زد، از ترس فريادي كشيدم. اكبر بيل لودر را پر از خاك كرده و بالا برده ولي لودر در حال چپ كردن بود. ناگهان تايرهاي لودر در هوا معلق شد، بچه هايي كه دور لودر بودند، از ترس فرار كردند. چشمم به لودر بود؛ غافل از اين كه سوار بلدوزر هستم. فقط يك لحظه احساس كردم بالاي كوهي قرار دارم. بلدوزر روي تپه ي خاكي كه زده بودم، رفته بود. نمي دانستم چه كنم. آقاي شهبازي، بالا و پايين مي پريد و دستش را تكان مي داد و چيزي مي گفت. خواستم بلدوزر را يك جوري نگه دارم يك دفعه پايين افتاد. صورتم محكم روي سيني جلو صندلي خورد. از ترس نفسم بند

آمد و آب دهانم خشك شد، دست و پايم مي لرزيد. بچه ها دور بلدوزر جمع شده بودند. بالاخره بلدوزر را نگه داشتم. آقاي شهبازي بالا پريد و يك سيلي آبدار نوش جانم كرد. گوشم را گرفت و از بلدوزر پايينم آورد. چشم هايم پر از اشك شد. بچه ها توي صورتم زل زده و مثل سكته اي ها نگاهم مي كردند. آقاي شهبازي ابروهايش را درهم كشيد و گفت: «مگر نگفتم حواست به كارت باشد! اگر در جبهه بودي روي مين مي رفتي و صد تكه مي شدي!»

بعد رو به ابراهيم كرد و گفت: «سوار شو. حواست را جمع كن».

ابراهيم بالاي بلدوزر رفت و مشغول كار شد. رفتم دور از صحنه نشستم. به كارهاي خودم و اكبر، مي خنديدم كسي از پشت سر گفت: «هان! مي خندي! خنده هم دارد! من هم اگر جاي تو بودم به كارهاي خودم مي خنديدم!»آقاي

[ صفحه 53]

شهبازي بود. كنارم نشست و بامهرباني گفت: «نمي خواستم بزنم، ترسيدم برايت اتفاقي افتاده باشد!»

با مهرباني دستش را توي جيبش برده و يك شكلات مينو درآورد و گفت: «دهانت را شيرين كن! اگر هم حالت خوب نيست به سنگر برو و كمي استراحت كن!» شيريني شكلات را كه حس كردم، با آقاي شهبازي آشتي كردم. اطراف لودر اكبر شلوغ بود. با يك لودر ديگر، لودرش را مي كشيدند تا به حالت اول برگردد.

[ صفحه 55]

دوربين بهنام

بهنام دوربين را به گردن انداخت و پوتين هايش را پوشيد و حركت كرد. ما هم دنبال او به صورت يك لشكر راه افتاديم.سر و صدا مقر را پر كرده بود. همان

طور كه مي رفتيم ناگهان بهنام ايستاد. ابروهايش را بالا انداخت و گفت: «آهاي بچه ها! سر و صدا نكنيد! و گر نه عكس بي عكس.» در حالي كه بادي به گلو انداخته بود، گفت: «اين دوربين ظريفي است. خيلي بايد مواظبش باشيم.اگر بيشتر از يك فيلم بگيريم داغ مي كند و مي سوزد.»

از اين كه مي خواست عكسمان را بگيرد در پوست مان نمي گنجيديم و تا به حال از اين دوربين ها نديده بوديم. فكر مي كرديم كه بهنام راست مي گويد كاملا تابعش بوديم.

محمدرضا آينه را از جيبش درآورد و موهاي درهمش را مرتب كرد.من

[ صفحه 56]

هم آستين هاي پيراهنم را تا زدم تا خيلي به چشم نيايد. رحيمي هم چفيه را محكم دور كمرش بست و گفت: «من آماده ام.»

حاج بابايي انگار عروسي برود. دستش را توي موهاي مجعدش كشيد و اين طرف و آن طرف كرد.

مي خواستيم به نوبت عكس بگيريم. بهنام دور بچه ها قدم مي زد و مي گفت: «من خيلي شما را دوست دارم. اين دوربين را هر جايي نمي برم! حتي از پسر خاله هايم عكس نمي گيرم. اين را پدرم از مكه برايم آورده...» قيافه جدي به خود گرفت و روي زمين نشست. بچه ها سرهاي خاك آلودشان را به علامت تاييد برايش تكان مي دادند. رحيمي اولين فردي بود كه بهنام عكسش را گرفت.

بهنام ژستي گرفت و چشمش را جلوي عدسي دوربين گذاشت. رحيمي روي بلدوزر رفت و دست به كمر نگاهي به آسمان كرد و گفت: «بچه ها خوب است؟ عكسم قشنگ مي شود؟»

همه با هم گفتند: «خيلي قشنگ مي شود. جان مي دهد براي در قندان؟!»

نصرالله گفت:

«اين عكس براي حجله خوب است! دعا كن شهيد بشي! خودم عكست را مي گذارم توي حجله!»

بهنام عصباني شد و گفت: «بگيرم يا نه. خسته ام كردي.»

رحيمي گفت: «خوب بگير.» زانويش را كمي خم كرد تا عكسش قشنگ بيفتد.

بهنام مي خواست شستي را فشار دهد كه ناگهان رحيمي از روي سيني بلدوزر روي موتور پريد و گفت: «صبر كن! صبر كن!» دوباره ژستي گرفت و

[ صفحه 57]

گفت: «حالا بگير!»

بهنام چشمش را از عدسي دوربين برداشت و گفت: «كمي عقب تر برو! نه، نشد، حالا بيا جلو! صورتت را پايين بگير! چرا پايت را كج گذاشته اي؟ حالا خوب شد. مواظب باش تكان نخوري.» شستي را فشار داد و فيلم در دوربين چرخيد.

رحيمي گفت: «چي شد؟ گرفتي؟»

بهنام لپ هايش را باد كرد و گفت: «پس چي. فكر نمي كنم، مثل اين عكس را در طول عمرت گرفته باشي. نمي داني اين دوربين چه نوري دارد.» بعد رو به بچه ها كرد و تكاني به شانه هايش داد و گفت: «پدرم مي گفت دو هفته توي مكه گشته، تا اين دوربين را پيدا كرده است.» بهنام هي پز مي داد و سر ما منت مي گذاشت.

بچه ها يكي يكي عكس گرفتند تا نوبت من شد. كنار بلدوزر ژستي گرفته و گفتم: «بهنام نيم رخ بگير! نيم رخ خيلي قشنگ مي شود.» بهنام مي خواست شستي را فشار دهد كه دستم را بالا گرفتم و گفتم: «نه، اين جا خوب نيست! صبر كن!» روي بلدوزر همان جايي كه رحيمي عكس گرفته بود آماده شدم به بهنام گفتم: «بيا، از نزديك تر بگير!»

بهنام همان طور كه

چشمش روي عدسي دوربين بود، يواش يواش جلو آمد و خواست شستي را فشار دهد كه دوباره از بالاي بلدوزر داد زدم: «نه برو عقب! مي خواهم بلدوزر هم بيفتد!»

اخم هايش را در هم كشيد و گفت: «اصلا از تو عكس نمي گيرم. مسخره كردي! حالا بگير! حالا نگير! فكر نمي كني يك وقت دوربين بسوزد.» راه افتاد

[ صفحه 58]

كه برود،

بچه ها دورش ريختند و التماس كردند تا عكس من رابگيرد. به او گفتند: «گناه دارد، دلش مي شكند و يك وقت خداي ناكرده دوربينت مي سوزد.»

بهنام خودش را لوس مي كرد ولي بالاخره قبول كرد. روبه رويم ايستاد و گفت: «بار آخرت باشد!» چشمش را جلوي عدسي گذاشت و گفت: «حالا چه كار كنم! هان!»

با ترس و لرز گفتم: «اگر مي شود! برو عقب تر تا بلدوزر هم بيفتد!»

بهنام همان طور كه دوربين جلوي چشمش بود، عقب عقب مي رفت كه يك دفعه پاشنه ي پايش به سنگي گير كرد و نتوانست خودش را جمع جور كند و روي زمين افتاد. بچه ها خنديدند، ولي من بالاي بلدوزر نزديك بود دق كنم. آب دهانم را به زور قورت داده و گفتم: «عجب شانس بدي دارم! حالا كه نوبت من شده...!»

بهنام كه رنگش سرخ شده بود، بلند شد شلوارش را تكاند و به طرف نمازخانه به راه افتاد. از بلدوزر پايين پريدم و خودم را به او رساندم و روبه رويش ايستاده، نازش را مي كشيدم تا از خر شيطان پايين بيايد. اما او پا را در يك كفش كرده بود و مي گفت: «مي ترسم آخر به خاطر تو، دوربين ام خراب شود!»

بچه ها

به كمكم آمدند. و اصرار مي كردند كه قبول كند. آشتي كنان كه تمام شد، عكسم را گرفت. از بلدوزر كه پايين آمدم، بهنام آمد و من را به كناري كشيد و گفت: «خيلي خاطرت را مي خواستم! عكس خوبي مي شود. خودم مي دهم تا برايت بزرگش كنند. به فكر پولش نباش ولي به كسي چيزي نگو!

[ صفحه 59]

يك عكس ديگر هم از تو مي گيرم.»

قرار شد يك عكس دسته جمعي هم بگيريم. همه با هم هورايي كشيده و بالاي بلدوزر رفتيم و هر كس ژستي گرفت.

فيلم را به شهر برده بودند تا ظاهر كنند. دل توي دلمان نبود.

چند روزي گذشت، تا اين كه بلندگو صدا كرد. «بهنام اكبري هر چه سريع تر به سنگر فرماندهي!»

بهنام را با سلام و صلوات سوار ميني بوس كرديم. كم مانده بود برايش قرآن بگيريم.اسفند دود كنيم و پشت سرش آب بپاشيم.

كنار در ايستاد و با خنده گفت: «منتظر باشيد! وقتي برگردم، خواهيد ديد چه عكس هايي گرفته ام و راستش خودم هم دل تو دلم نيست! چون خودم تا به حال چنين دوربيني نديده ام! تعريف نباشد، پدرم مي گفت: تو بايد عكاس شوي! عكس هايت حرف ندارد!» بعد دستي تكان داد و روي صندلي عقب سر راننده ولو شد.

دو ساعت گذشت. مانند كسي كه گم شده اي دارد، راه مي رفتيم و حرف مي زديم؛ حرف هايي كه يك جو نمي ارزيد. ناگهان ميني بوس حامل بهنام با سرعت به طرف مقر آمد. صداي بچه ها در فضا پيچيد. بهنام از ميني بوس پياده شد، انگار كسي از مكه برگشته باشد! همه دورش جمع شديم. هر كدام يك گوشه ي

پيراهنش را گرفته و سؤال مي كرديم. حرف ها توي هم افتاده بود. يكي مي گفت: «چي شد؟» ديگري مي گفت: «خيلي قشنگ شده؟ هان!»

سؤال پيچش كرده بوديم، ناگهان فريادي زد و خودش را عقب كشيد. از ترس دو سه متري عقب پريديم و در حالت سكوت به صورتش زل زديم. حاج

[ صفحه 60]

بابايي با ترس و لرز گفت: «بهنام پس عكس ها كو؟ بده نگاه كنيم!»

بهنام مانند كسي كه عزيزترين كسانش را از دست داده باشد، لب و لوچه اش را شل و ول كرد و آهي كشيد و گفت: «تمام عكس ها سوخته. تمامش!». هر كدام گوشه اي از زمين ولو شديم. بهنام كه انگار شكست بزرگي خورده باشد، گفت: «غصه نخوريد دو حلقه فيلم ديگر گرفته ام، تا دلتان بخواهد عكس مي گيرم، خوب!»

[ صفحه 61]

خوابي خوش

يك ماه از دوره ي آمورزشي مي گذشت. براي خودمان كسي شده بوديم. بلدوزر را به خوبي مي رانديم. و سنگر و خاكريز مي زديم و جاده آماده مي كرديم. وقتي يكي از ما بالاي بلدوزر مي رفت، بقيه دور هم مي نشستيم، قصه مي گفتيم و حرف مي زديم و سنگ بازي مي كرديم. گاهي اوقات آقاي شهبازي مي گفت:«نبايد بازي كنيد! حرف بزنيد و سرتان را به كارهاي بي فايده بند كنيد! بايد نگاه كنيد، دوستانتان چه كار مي كنند! عيب هايشان را ببينيد و آن ها را انجام ندهيد!»

يك روز هوا كمي گرم شده بود. من روي خاكريز دراز كشيده بودم و كم كم خوابم برد. ناگهان چيزي گوشم را قلقلك داد. فكر كردم مارمولك يا چيز ديگري در گوشم رفته است. دستم را بالا برده و روي گوشم كوبيدم. مثل اين

[ صفحه 62]

پتكي بر سرم بكوبند، صدايي كرده و گوشم سوخت. بچه هاي گروه، بالاي سرم مي خنديدند. آقاي شهبازي هم بالاي سرم نشسته بود. چوبي خيس خورده و نرم در دستش بود و مي خنديد. شوخي اش گرفته بود. چوب را توي گوشم كرده بود تا از خواب بيدار شوم. آقاي شهبازي را ديدم، يك متر به هوا پريدم. بچه ها دلشان را گرفته و قاه قاه مي خنديدند. آقاي شهبازي دستم را گرفت و آهسته توي صورتم زد و گفت: «زود باش بپر بالا تا برويم!»

هنوز خواب از سرم نپريده بود كه سوار بلدوزر شده و حركت كردم. بيابان پيش رويم را نگاه مي كردم. به طرف مقر مي رفتم. چند متر كه از بچه ها دور شدم، سرم را برگرداندم. بچه ها برايم دست تكان دادند و بالا و پايين پريدند و مي خنديدند. من هم دستي تكان دادم و به راهم ادامه دادم. بلدوزر با سرعت مي رفت، بچه ها و گروه هاي ديگر هم برايم دست تكان مي دادند و چيزي مي گفتند. من هم برايشان دستي تكان دادم و به راهم ادامه دادم. به مقر كه رسيدم، نزديك سنگرها سرعت را كم كرده و بلدوزر را آهسته آهسته توي سنگر بردم و آن را خاموش كردم.

هنوز خواب آلوده بودم. مي خواستم از بلدوزر پايين بيايم كه كسي جيغ زده و گفت: «هاي ديوانه چي كار مي كني! چرا اين جا آمدي؟» سرم را برگرداندم، ديدم بهنام است. عرق از سر و رويش مي ريخت. چشم هايش را گرد كرده، گفتم: «مگر قرار نبود به مقر بيايم؟»

بهنام خنديد و گفت: «تازه مي خواستيم روي تپه برويم و كوه را ببريم!»

گفتم:

«مگر ساعت چند است؟»

بهنام بالاي بلدوزر آمد و در كنارم روي صندلي نشست و گفت: «مگر

[ صفحه 63]

نمي داني ساعت سه است؟!»

سرم را تكان دادم و به خود آمدم. تازه فهميدم كه مدت زيادي از كار كردنمان نگذشته است. بلدوزر را نگه داشتم و پايين آمدم. آقاي شهبازي توي چشم هايم زل زد و گفت:

«هان! نكند عقلت را از دست داده اي!» و بعد گوشم را گرفته، محكم تاباند. صورتم از خجالت كاملا سرخ شده بود.

[ صفحه 65]

مسؤولان يخ كرده

برف تمام زمين را سفيدپوش كرده بود. باد تند و سردي مي وزيد و سرما گوش هايمان را مي سوزاند. چفيه ها مثل شاخه هاي بيد در باد، روي شانه هايمان مي رقصيدند و تكان مي خوردند. بلدوزر و لودرها مانند غول، با صدايي گوشخراش تاريكي را شكافت و مانند مار مي خزيدند و پيش مي رفتند. سنگرسازان بي سنگر مانند جوجه هايي كه در تاريكي به مادرشان پناه مي برند. به بلدوزرها و لودرها پناه مي بردند.

هيچ كس حرف نمي زد، دست هاي همه درون جيب هايشان بود. اگر سفيدي برف نبود، در تاريكي شب، چشم چشم را نمي ديد.اولين شبي بود كه قصد داشتيم كار كردن با بلدوزر را تجربه كنيم.

در ميان راه گه گاه آقاي شهبازي به حرف آمده و مي گفت: «بيشتر، شب ها

[ صفحه 66]

بايد كار كنيد! تا فردا كه به جبهه مي رويد، آمادگي كامل داشته باشيد! شب هاي عمليات بايد جان فشاني كنيم و زير تركش هاي خمپاره و تانك سنگر و خاكريز بزنيم، آب هم از آب تكان نخورد! يادتان باشد اين روزها مقدمه روزهاي بعدي است!» پس

از چند دقيقه به تپه هاي كوچك و خاكي رسيديم.

افرادي كه بر بلدوزرها سوار بودند، وقت را غنيمت شمرده، و رفتند جلو رادياتورها خودشان را گرم كردند. ما با هم يك دنيا سرما و برف و سوز مانده بوديم. مسئوولين آموزشي محل احداث خاكريزها را به بچه ها نشان دادند و آن ها را راهنمايي كردند. ما هم بدون اجازه و خودسرانه توي بيابان برفي و سوت و كور پخش شديم تا مقداري بوته و هيزم از اطراف جمع كرده و آتشي روشن كنيم. با پوتين هاي گلي و سنگين به جان بوته هاي خشك اما خيس خورده افتاديم. بوته ها را كه روي هم جمع كرديم، با هزار نقشه و ترفند آتش روشن كرديم. از اين كه توانسته بوديم. بوته هاي خيس و برفي را در اين باد و سرما روشن كنيم خيلي خوشحال شديم.

شعله هاي آتش در حال جان گرفتن بود كه ناگهان آقاي شهبازي، عسگري و... مثل شير ژيان به طرفمان آمدند. خوشحال شده و گفتيم: «خوب شد اين آتش را روشن كرديم! آن ها همه هم خوشحال شده و خودشان را گرم مي كنند!»

غلامحسين گفت: «حتما اگر بيايند مي گويند، چه قدر شما زرنگيد!»

اسماعيل گفت: «خوب! حالا مي فهمند كه ما هم براي خودمان كسي هستيم!»

هنوز حرف هايمان تمام نشده بود كه آقاي شهبازي در حالي كه

[ صفحه 67]

اخم هايشان را در هم كشيده بود، فرياد مي كشيد:«خاموشش كنيد! چه كسي به شما گفته بي اجازه آتش روشن كنيد! مگر اين جا خانه خاله تان است! پس در جنگ، در كردستان چه كار خواهيد كرد!»

از ترس دست و پايمان را

گم كرده و به جان بوته ها افتاديم و با لگد روي آتش نيمه سوخته كوبيديم. بهنام هم مي خواست كمتر از آقاي شهبازي و عسگري نباشد پريد بالا مثل آنها گاردي گرفت. خواست يكي از پاهايش را بالا ببرد كه پاي ديگرش ديگرش روي برف ها ليز خورد و با كمر روي زمين برفي پايين آمد. هنوز به زمين نخورده بود كه صداي خنده فضا را پر كرد. آتش كه خاموش شد با فرياد مسؤولين هر كدام به سوي بلدوزر و لودر خود پراكنده شديم. گاهي از دور نگاه دودي كه مثل مار هندي خودش را بالا مي كشيد تا از نوك تپه ها بالا بزند مي كرديم. حسرت يك شعله بلند آتش را مي كشيديم؛ اما تمام بدنمان يخ كرده بود و دقيقه ها به كندي پيش مي رفت. بچه ها مرتب به ساعت هايشان نگاه مي كردند تا بلكه صبح شود و يك ليوان چاي داغ نوش جان كنند. بيشتر شب هاي دوره آموزشي را كار مي كرديم و از سرما مي لرزيديم؛ اما حق روشن كردن حتي يك چوب كبريت را نداشتيم.

[ صفحه 69]

ترنم باران

ترنم باران هنگام برخورد بر سقف نمازخانه، گوش ها را نوازش مي داد. پس از شام ليوان ها را پر از چاي نموده و هر كدام گوشه اي از سنگر دراز كشيده بوديم. نصرالله كنار قفسه قرآني را ورق مي زد. اسماعيل و قاسمي دست هايشان را در هم حلقه كرده و زورآزمايي مي كردند. عابديني و نادري و... روي پتوها پشتك و وارونه مي زدند.

صحبت هاي من، ابراهيم و مشهدي غلامعلي هم تازه گل انداخته بود كه آقاي رضايي مسؤول تبليغات، وارد سنگر شد.

بچه ها يكي يكي دورش حلقه زده و مشغول

گفت و گو شدند.

خنده و سر و صداي بچه ها تمام فضاي نمازخانه را پر كرده بود. نادري به عابديني اشاره كرد كه برود و پشت پاهاي آقاي رضايي به سجده بخوابد. بعد

[ صفحه 70]

خودش به طرف آقاي رضايي رفت. تا آقاي رضايي خواست خودش را عقب بكشد، پشت پايش به عابديني گير كرده، با كمر به زمين خورد. در يك لحظه خنده ي بچه ها، مقر و نمازخانه را پر كرد. بچه ها در حال خنده بودند كه يك دفعه با شنيدن صدايي همه خشكشان زد. معاون مقر با اخم هاي درهم كشيده در نمازخانه ايستاده بود. عابديني و نادري، معاون را كه ديدند صورتشان مثل گچ سفيد شد. معاون سرش را تكان داد ولب پايين اش را گزيد. دست هايش را از دو طرف جمع كرد و با ناراحتي و صداي بلند گفت: «همه بيرون! بيرون!» و توي نمازخانه آمد.

مشهدي غلامعلي از جايش بلند شد و گفت: «آقا همين دو نفر را تنبيه كن! ديگران تقصير ندارند.»

معاون گفت: «حرف نباشد! تو هم مانند آن هايي! خنديدن به كار آن ها يعني تاييد كارشان! آن ها نبايد اين كار زشت را مي كردند! بعد به بچه ها نگاه كرد و گفت: «چرا ايستاده ايد و بر و بر مرا نگاه مي كنيد!» مي خواستيم پوتين هايمان را بپوشيم كه داد زد و گفت: «با كفش نه! پا برهنه! كسي حق ندارد پوتين بپوشد!»

از نمازخانه بيرون رفتيم. دانه هاي زلال باران داشت به دانه هاي سفيد رنگ و شكوفه گون برف تبديل مي شد.

معاون دوباره گفت: «كارتان به جايي رسيده كه با مسؤولين شوخي مي كنيد! حالا يادتان مي دهم كه

چطور شوخي كنيد!»

پاهايمان يخ زده بود و دندان هايمان از سرما به هم مي خورد. معاون با قيافه اي بداخلاق فرياد زد: «همه توي صف! هنوز ياد نگرفته ايد به صف بايستيد!» و بعد در گوش آقاي رضايي چيزي گفت. آقاي رضايي رفت و در

[ صفحه 71]

تاريكي گم شد.

معاون گفت: «همه بنشينيد! دست ها را پشت گردن برده، صد تا كلاغ پر برويد! برو ببينم!»

سنگ هاي تيز مثل نيزه به پاهايمان فرو مي رفت و سوزشش تا قلبمان مي رسيد. داشتيم كلاغ پر مي رفتيم كه آقاي رضايي با دو اسلحه ي كلاش آمد. يكي از آن ها را دست معاون داده و ديگري را به دست خودش گرفت؛ مصيبت شروع شد.

- برادرا! همه بلند شويد، بدويد!

پاهايمان جلو نمي رفت. بيشتر بچه ها از سرما مي لرزيدند و گريه مي كردند.

- هان! شوخي مي كنيد، پس بايد صد بار همان طور در صف نشسته و بلند شويد!

- نخند! زود باش!

- حالا دست هايتان را روي زمين بگذاريد. بايد شنا برويد. پنجاه تا!

دست هايمان يخ زده بود و اصلا تكان نمي خورد. با زحمت خودمان را روي زمين انداختيم، ديگر رمق و حسي نداشتيم و

بيشتر بچه ها روي زمين يخ زده و گل آلود، افتاده و گريه مي كردند.

معاون ميان بچه ها چرخي زد و يك دفعه سر اسلحه را به طرف آسمان گرفته، شليك كرد و گفت، «خيلي سريع و در يك چشم به هم زدن تا آن خاكريز مي دويد!»

اصلا پاهايمان جلو نمي رفت. دوباره لوله اسلحه را بالا گرفت و چند گلوله

[ صفحه 72]

شليك كرد و گفت: «بدو ببينم!» هيچ كس از جايش تكان نخورد.

معاون فريادي زد و گفت: «چه مرگتان است! چرا خوابيده ايد!» بعد رفت، چند لگد به نادري و عابديني كوبيد و گفت: «شما ديگر چرا! با مسؤوليني خود بازي درمي آوريد؟» بعد خنده اي كرد و گفت: «اين بار مي بخشمتان؛ اما خدا نكند...» حرفش را خورد و گفت: «پاشيد، برويد! دست و صورتتان را بشوييد! لباس هايتان را عوض كنيد و بخوابيد!»

بچه ها با لب و لوچه آويزان و لباس هاي خيس، گريه كنان به طرق شيرهاي آب رفتند. آب شيرها يخ زده و بسيار سرد بود. با سختي خودمان را تميز كرده و به نمازخانه رفتيم. مانند مادر مرده ها بغض كرده، نشسته بوديم كه يك دفعه رحيمي با صداي بلند گفت: «بر جمال نوراني محمد مصطفي و فاطمه زهرا و سبطين شهيدين صلوات!» غريو صلوات سنگر را پر كرد و...

[ صفحه 73]

ناقلا مبارك مبارك

دو روزي بود كه آقاي جزيني از ما جدا مي نشست. دست ها را به صورتش مي گرفت و فكر مي كرد؛ انگار دلش گرفته بود! سرش به كار خودش بود. نوبتش كه مي شد روي بلدوزر مي نشست و كارش را خوب انجام مي داد. بيشتر وقت ها روي تپه يا جاي بلندي رفته و مي نشست. يك دفعه كه روي تپه اي نشسته بود، آرام آرام رفتم و پشت سرش ايستادم. خوب گوش كردم؛ مي خواند و گريه مي كرد. نگذاشتم مرا ببيند. دوباره از تپه پايين آمدم. پيش ابراهيم رفته و به او گفتم: «آقاي جزيني دارد گريه مي كند! انگار مشكلي دارد! يا اين كه دلش گرفته!»

چند روزي او را زير نظر داشتيم كه ببينيم چرا گريه

مي كند؟ يك روز

[ صفحه 74]

نمازمان را خوانده، براي نهار آماده مي شديم، هر چه دوروبر نمازخانه را نگاه كردم آقاي جزيني را نديدم.

از نمازخانه كه بيرون آمدم، او را روي يك پوكه گلوله توپ در وسط مقر به حال نشسته ديدم. كمي نگاهش كردم و به طرفش دويدم. روبه رويش ايستاده و گفتم: «چرا اين جا نشسته اي! چرا ناراحتي! نكند داري گريه مي كني! بيا برويم و ناهار بخوريم! سفره پهن است!» سرش پايين بود، آهسته گفت، «چيزي نيست! تو برو!»

مثل كنه به او چسبيده و گفتم: «تا نگويي نمي روم! مثل اين كه من دوست تو هستم!» نگاهي كرد و آب دهانش را قورت داد و با صدايي لرزان و با شرم و حيا گفت: «راستش، چيزه! يعني! هيچي چيزم نيست!» دستم را روي شانه اش گذاشته و گفتم: «بايد بگويي! وگرنه نمي روم!»

با صدايي بغض آلود گفت: «دلم براي زنم تنگ شده! دلم هواي زنم را كرده!»

چشم هايم را گرد كردم و توي صورتش زل زده و گفتم: «چي گفتي! دلت براي زنت تنگ شده! مگر زن داري! دست هايم را به هم زدم و گفتم: «ناقلا نگفته بودي. مبارك مبارك!»

گفت: «آره قبل از اين كه اين جا بيايم عقد كرديم!» با خنده گفتم: «خب برو مرخصي! اين كه گريه و ناراحتي ندارد!» دستش را گرفته، بلندش كردم و به طرف نمازخانه رفتيم. در راه گفتم: «به آقاي شهبازي بگو! قبول مي كند! مهربان است! خوب! خودش هم زن دارد.» آن قدر توي گوشش خواندم، تا قبول كرد به آقاي شهبازي بگويد.

[ صفحه 75]

جزيني روبه روي آقاي شهبازي ايستاده و گفت: «آقا! سه روز مرخصي مي خواهم!» آقاي شهبازي گفت: «نمي شود! اصلا حرفش را نزن!»

جزيني سرش را پايين انداخت و دوباره گفت: «فقط سه روز! زود برمي گردم!»

آقاي شهبازي خنديد و گفت: «عزيزم! گفته اند به كسي مرخصي ندهيد!»جزيني اخم هايش را درهم كشيد، دست هايش را توي جيب هايش كرد و به طرف تپه به راه افتاد.

با ابراهيم نزد آقاي شهبازي رفته و روبه رويش ايستاديم. بلبل زباني كرده و گفتيم: «گناه دارد! دلش براي زنش تنگ شده! خوب است كسي شما را از زن و بچه تان دور كند!»

آقاي شهبازي قاه قاه خنديد و گفت: «اين جا كه خانه خاله تان نيست! يكي زن دارد! يكي دلش براي مامان جونش تنگ شده و...!» قيافه ي مظلومي به خودم گرفتم، سرم را كج كرده و گفتم: «آقاي شهبازي، سه روز مرخصي به او بدهيد! من به جايش بلدوزر مي رانم! اصلا من سه روز اضافه در مقر مي مانم!» در اين لحظه صداي خنده بچه هاي اطرافم نزديك بود گوشم را كر كند. آقاي شهبازي گفت: «التماس نكن! بايد دو ماه هم به جايش در مقر بماني!»

گفتم: «باشد، مي مانم، شما قبول كنيد! دلش شكسته! گناه دارد! دق مي كند و مي ميرد! آن وقت بايد با بلدوزر برايش قبر بكنيم! كارمان هم زياد خواهد شد!»

بهنام گفت: «تازه كفن هم مي خواهد! توي اين بيابان مرده شور هم پيدا نمي شود!»

آقاي شهبازي گفت: «حالا چه كسي گفته دلش براي زنش تنگ شده

[ صفحه 76]

است!»

گفتم: «آقا! خودش به من گفت، گريه مي كرد و مي گفت!» بهنام

گفت: «اصلا از هوش رفته و فرياد مي زد و مي گفت!»

آقاي شهبازي كمي قدم زد، فكري كرد و جزيني را صدا كرد. جزيني آرام آرام آمد پايين و گفت: «كاري داشتيد!»

آقاي شهبازي با خنده گفت: «اين بچه ها چه مي گويند؟ باشد برو دفتر فرماندهي! با آقاي خلج صحبت كن! از قول من هم بگو كه مشكلي ندارد! فقط سه روز برو!»

جزيني از شوق انگار بال درآورده، هنوز حرف هاي آقاي شهبازي تمام نشده بود كه مثل گنجشكي پريد و به طرف دفتر فرماندهي رفت و از ديد ما گم شد.

از مرخصي كه برگشت، خوشحال بود. از من و ابراهيم هم خيلي تشكر كرد.

چند سال گذشت. يك روز گرم كه مي خواستيم به فاو عراق برويم، سر يك جاده روي تابلوي چوبي بزرگي نوشته شده بود: «جاده جهادگر شهيد، مهدي جزيني از جهادگران همدان.»

چشم هايم را به هم فشرده و براي او فاتحه اي خوانده و اشك ريختم.

[ صفحه 77]

كاشكي باز هم بيايند

آقاي خلج گفت: «برويد از انبار لباس نو تحويل بگيريد! نمازخانه را تميز و جارو كرده و همه جا را مرتب كنيد! آن هايي كه كوچك تر هستند سعي كنند تا لباس اندازه خودشان بگيرند! كساني هم كه پوتين هايشان گشاد است، بيايند تا بهشان كتاني بدهم!» و بعد رفت.

نمي دانستيم چرا اين حرف ها را زد. انگار مي خواستيم عروسي برويم. لباس نو پوشيده بوديم و خودمان را مانند دسته گل آراسته بوديم. مواظب بوديم تا لباس هايمان كثيف نشود. براي نماز و ناهار به مقر برگشتيم. وقتي داخل مقر شديم انگار خبرهايي بود. چند پاترول دم در سنگر

فرماندهي ايستاده بود و دورتر از سنگر يك عده با لباس هاي تميز و شلوارهاي اتو كرده، دور آقاي خلج را گرفته بودند و قدم زنان حرف مي زدند. رحيمي اذان گفت و

[ صفحه 78]

ما به نمازخانه رفتيم. بعد از نماز و تعقيبات دور تا دور نمازخانه نشستيم تا دخل غذاهاي بي مزه آشپز را درآوريم. هر چه انتظار كشيديم، خبري نشد. آقاي خلج و آن مردهاي خوش لباس هم در جمع ما نشسته بودند. مثل اين كه خورشيد از مغرب طلوع كرده بود.

همه ساكت بودند و كسي چيزي نمي گفت. زير چشمي آقاي خلج را نگاه كردم آهسته به ابراهيم گفتم: «حالا اين مردها مي گويند اگر ما آدم هستيم اين سياه سوخته ها كي هستند. نكند جن اند كه به شكل آدم درآمده اند.» در همين لحظه ماشيني دم در نمازخانه روي ترمز زد و بوي برنج توي نمازخانه پيچيد. چشم هايمان را گرد كرده و به معاون مقر كه داشت زور مي زد تا ديگ هاي پر از غذا را توي نمازخانه بكشد، زل زده بوديم.

توي دلم گفتم: «نمرديم و كار كردن معاون مقر را هم ديديم!»

آن روز شانس ما گل كرده بود؛ انگار كسي دلش براي ما سوخته بود. آشپزي را كه نمي شد با يك من عسل خورد خوش اخلاق شده بود و مرتب كلمه جانم! برو كنار! عزيزم چي مي خواهي! از دهانش نمي افتاد و ظاهرا مهربان ترين مرد دنيا شده بود.

سفره ي ما كه قبلا جز يك پلاستيك چرك و دراز چيز ديگري نبود؛ حالا تبديل به چند سفره رنگي و نو، شده بود.

در ديگ ها را كه باز كردند

بخاري از درون آن ها برخاست، نزديك بود از بوي كباب و برنج بيهوش شويم. روزگار به كاممان شده بود؛ براي هر نفر يك بشقاب برنج و دو تا سيخ كباب كوبيده و چند عدد پرتقال و يك قاچ هندوانه دست به دست مي رسيد. مسؤول تبليغات چند عدد نان سنگگ و بربري روي

[ صفحه 79]

دستش گذاشته، خم شده و جلوي بچه ها مي گذاشت.

حاج بابايي گفت: «بچه ها بخوريد! بخوريد كه خدا برايتان خواسته!»

اسماعيل گفت: «مثل اين روزها ديگر پيدا نمي شود!»

مهدي صادقي گفت: «غصه نخوريد، اگر خفه شديد! چند عدد پاترول بيرون هست. به جاي آمبولانس از آن ها استفاده مي كنيم!»

همين طور داشتيم مي خورديم و حرف مي زديم كه آشپز لبخندي زد و با اكراه گفت: «برادرا! كسي هست كه برنج يا كباب بخواهد!»

مثل اين كه دلش مي خواست همه بگويند: «نه! دستت درد نكند! سير شديم.»

آقاي خلج هم زير چشمي نگاهمان مي كرد، انگار دوست داشت همه بگويند، خيلي ممنون.

در يك چشم به هم زدن بشقاب آن هايي كه سير نشده بودند، پر از برنج و كباب شد. در تمام دوره آموزشي چنين غذايي نخورده بوديم.

همه به هن و هون افتاده بوديم. آقاي خلج زير چشمي نگاه مان مي كرد و مي خنديد. مي دانست كه خوشحال شده ايم.

سفره كه جمع شد، مردها بلند شده، خداحافظي كردند و از نمازخانه بيرون رفتند.

حسين صادقي گفت: «اي كاش فردا هم بيايند!»

رحيمي گفت: «عجب قدمي داشتند! لباس نو و كباب و پرتقال...!»

اسماعيل گفت: «ان شاالله باز هم بيايند!»

سر كار كه

رفتيم، آقاي شهبازي مي گفت: «هان! چه خبر بود! خوب است

[ صفحه 80]

سفره را نخورديد!»

همه زديم زير خنده و گفتيم: «شما هم كه...!»

[ صفحه 81]

بچه هاي خواب آلود

آخرين روزهاي دوره ي آموزشي را مي گذرانديم. همه با هم دوست و صميمي شده بوديم. با بچه هاي ترك و لر و بلوچ انس گرفته بوديم و نمي توانستيم از همديگر جدا شويم. وقتي يادمان مي آمد كه روزي بايد از همديگر جدا شويم، دلمان سخت مي گرفت. بهترين روزهاي زندگي را در آن مقر گذرانده بوديم. مي دانستيم ديگر از اين روزهاي خوب و باصفا نخواهيم داشت. مي دانستيم كه بيشتر اين دوستان روزي شهيد مي شوند و به بهشت خواهند رفت. وقت را غنيمت شمرده و آدرس هايمان را به همديگر مي داديم و عكس يادگاري مي گرفتيم. كار با بلدوزر و لودر برايمان مثل آب خوردن آسان شده بود. در شب تاريك و ظلمات، به راحتي خاكريز و سنگر مي زديم و روي جاده ها را صاف مي كرديم. معاون مقر را مانند برادر خود، دوست

[ صفحه 82]

داشتيم و مسؤولان آموزشي برايمان عزيز بودند.

يك شب همه روي پتوهايمان دراز كشيده، چاي مي خورديم و گرم گفت و گو بوديم كه ناگهان آقاي خلج وارد نمازخانه شد. به احترامش بلند شديم و همه با هم به او سلام گفتيم. جوابمان را داده، گفت: «راحت باشيد!» بعد پوتين هايش را درآورد و به نمازخانه آمد. نگاهي به بچه ها كرد و گفت: «برادران عزيز! خسته نباشيد! امشب زودتر بخوابيد! زيرا ممكن است امشب همه سر كار برويم.» كمي از حال و روزمان پرسيد و رفت. همه

تعجب كرده بوديم، زيرا روزهايي را كه كار مي كرديم ديگر شب سر كار نمي رفتيم و استراحت مي كرديم. بچه ها همه حس كرده بودند كه بايد خبري باشد.

من هميشه خوابم سبك بود و با كوچك ترين صدا بيدار مي شدم. آن شب هم با صدايي آرام چشم هايم را باز كردم. صدا از بيرون نمازخانه بود. نشستم تا كاملا بشنوم. صدا مشكوك بود اما با خر و پف بچه ها مخلوط شده بود. تمام بچه ها خواب بودند. از جا بلند شدم و آهسته در نمازخانه را باز كردم. درست فهميده بودم، خبرهايي بود. معاون مقر با چند نفر ديگر، اسلحه به دست دور نمازخانه و سنگرهاي ديگر مي گشتند و در گوشي حرف مي زدند. متوجه شدم كه امشب بايد شبي به يادماندني باشد و از بچه ها شنيده بودم كه آخرين روزهاي آموزشي.....

پوتين ها را برداشتم و سر جايم نشستم. صدا نزديك شد، كسي به طرف نمازخانه مي آمد. دراز كشيدم و سرم را زير پتو بردم. از گوشه ي پتو همه جا را زير نظر داشتم. معاون مقر آهسته در نمازخانه را باز كرد و وارد شد، نگاهي به بچه ها كرد. وقتي مطمئن شد كه همه خواب هستند، پوتين هارا برداشت

[ صفحه 83]

و روي هم ريخت.

از اين كه پوتين هايم را برداشته بودم، خوشحال بودم. يك دفعه فكري به سرم زد. از زير پتو دستم را زير پتوي ابراهيم كه كنارم خوابيده بود، بردم و آهسته او را تكان دادم. چشم هايش را باز كرد و نگاهم كرد. به او اشاره كردم كه چيزي نگويد و بغلي اش را بي صدا بيدار نمايد.

بيشتر بچه ها را بيدار

كرده بوديم؛ اما ساكت و بي سر و صدا زير پتوهايمان خوابيده بوديم. مدتي نگذشت كه چند نفر مرد غريب با اسلحه و چيزهايي ديگر كه در دست داشتند، به نمازخانه آمدند و در رابستند. بچه هايي كه بيدار شده بودند همه زير پتوهايشان مي خنديدند، ناگهان زمين و زمان به صدا درآمد و فرياد «برخيز! بدو! بدو برادر!»به هوا بلند شد.

صداي گلوله هاي مشقي و بوي گازهاي اشك آور در فضاي نمازخانه پيچيده بود.

درست مثل اين كه از آسمان روي زمين خراب شده باشد. با لگد و قنداق تفنگ، بچه ها را مي زدند و مي گفتند: «هر چه زودتر بيرون!»

بچه هايي كه خواب مانده بودند،از جا پريده و از ترس دور سنگر مي دويدند. داد و فرياد مي كردند. فكر مي كردند زلزله شده است. مست خواب بودند. همه دنبال پوتين هايشان مي گشتند. گاز اشك آور داشت همه را خفه مي كرد. از صداي تير و داد و فرياد گوش هايمان كر مي شد. همان جا روي پتو پوتين ها را پوشيدم. و از در نمازخانه بيرون دويدم.

بچه هاي خواب آلود، هر كدام دو لنگه پوتين برداشته و پابرهنه از در نمازخانه بيرون مي پريدند. اگر كسي خم مي شد كه پوتين بپوشد يا بندش را

[ صفحه 84]

محكم كند با لگد و قنداق تفنگ روبه رو مي شد. خنده و جيغ و فرياد و گريه با هم قاتي شده بود. ما را در بيابان مي دواندند و زير دست و پايمان چيزهاي عجيب و غريبي منفجر مي كردند.

يك ساعت دويديم. سينه خيز رفتيم و قنداق تفنگ خورديم. آب دهانمان خشك شده بود و پاهايمان جلو نمي رفت از بس كه نشسته و سينه خيز رفته و

پريده بوديم، دست و پاها داغان شده بود. نفس هايمان ديگر بالا نمي آمد كه معاون مقر با صداي بلندي فرياد زد: «برادرا! همه به صف! بدو برادر هر چه زودتر!»

عرق از سر و رويمان مي ريخت و نفس نفس مي زديم. كنار هم ايستاده بوديم و بلند بلند حرف مي زديم. معاون دوباره با صداي بلند اسم ده نفر را خواند و گفت: «هر چه زودتر بلدوزرها را روشن كنيد و دنبال من بياييد!»

فكر مي كرديم كه كارها تمام شد و ديگر مي توانيم دوباره بخوابيم كه با خواندن اسم ها فهميديم تازه اول كار است و اول انفجار و گلوله. بچه ها خيلي بي رمق در صف ايستاده بودند و با همديگر حرف مي زدند. يكي دست زخمي اش را نشان مي داد، يكي مي گفت: «زانويم زخم شده و مي سوزد!» يكي مي گفت: «من ديگر طاقت دويدن و قنداق تفنگ خوردن را ندارم!»

صداي خنده و گفت و گوي بچه ها يواش يواش بلند و بلندتر مي شد كه ناگهان با چند انفجار مهيب همه به خود آمديم و هر كدام چند متر به هوا پريديم.

دوباره دستور فرمانده شروع شد: «برادر بخواب! بخواب ببينم! گفتم سينه خيز.»

[ صفحه 85]

تپه اي روبه رويمان بود. معاون داد و فرياد كرده، مي گفت: «بايد تا تپه را سينه خيز برويد.» همين كه كسي كمي سرش را بلند مي كرد، با لگد جانانه روبه رو مي شد. جيغي مي زد و روي تيغ ها و بوته هاي خار مي افتاد. نفسمان بند آمده بود و ديگر رمقي نداشتيم. بيشتر بچه ها گريه مي كردند و مانند بچه ننه ها سراغ مادر جان هايشان را مي گرفتند. كنار تپه رسيده بوديم كه بلدوزرها به طرفمان راه افتادند.

دوباره فهميديم كه اين جا هم تازه اول راه است.

[ صفحه 87]

مشق شب

سرما سنگ را مي تركاند. باد لاي بوته ها مي پيچيد و هوهو مي كرد. هر كدام اسلحه «ام يك» روي كولمان انداخته بوديم. مثل پارتيزان هاي جنگ جهاني بيابان ها و تپه هاي خاكي را پشت سر مي گذاشتيم، تا به وسط يك دره رسيديم. در راه معاون مقر گفت: «كسي حق حرف زدن ندارد! اگر صدايي آمد، يا گلوله اي منفجر شد، كسي تكان نمي خورد! تا ما دستور دهيم! اگر كسي بدون اجازه كاري انجام دهد، سخت تنبيه مي شود!»

صداي گوش خراش بلدوزرها و لودرها ميان دره پيچيده بود. در يك صف كنار هم نشسته بوديم و منتظر فرمان بوديم. پاهايمان يخ كرده بود و دندان هايمان به هم مي خورد. مسؤولان آموزشي دور و بر دستگاه ها پرسه مي زدند و راننده ها را راهنمايي مي كردند. لودرها گرد و غبار به راه انداخته

[ صفحه 88]

بودند و عقب و جلو مي رفتند و خاك ها را روي هم تلنبار مي كردند. صداي زنجير چرخ بلدوزرها توي كوه پيچيده بود و با هان و هون مايلرها درآميخته بود.

برايمان لذت بخش بود كه گوشه اي بنشينم و اين همهمه و سر و صدا را تماشا كنيم؛ انگار در جبهه بوديم و شب عمليات بود.

نيم ساعتي بود كه نشسته بوديم ولي هنوز خبري نبود و كم كم چشم هاي نازنين و گردآلود بچه ها را خواب پر مي كرد. بعضي از بچه ها پشت سنگ يا كپه خاكي ولو شده بودند و زانوهايشان را توي شكم جمع كرده و در فكر خوابي خوش بودند.

من، اسماعيل، غلامحسين، سلطاني و صادقي

نزديك هم نشسته، كله هايمان را نزديك هم كرده بوديم و پچ پچ مي كرديم. آهسته حرف مي زديم و از انفجارها، گلوله هاي مشقي و اسلحه هاي «ام يك» صحبت مي كرديم. احمد هم كم كم خودش را به ما نزديك كرد، ناگهان صداي رعد آساي معاون مقر تاريكي را شكافت و به طرفمان آمد، به خود آمديم و در يك چشم به هم زدن بالا پريديم و آماده جان فشاني شديم.

بعضي كه در خواب خوش بودند هم چنان خروپف مي كردند. گويا صداي مهيب گلوله لالاي مادرشان بود. معاون آمد و چون كوهي بالاي سرمان ايستاد و فرياد زد: «چه كسي به شما گفته بخوابيد! ها! همه بلند شويد! يا ا... زود! به يك صف! چرا اين قدر شل و وارفته ايد! شلخته هاي بي حال!» از شليك چند تير و قدري لگد و قنداق تفنگ آقايان خواب آلود از خواب خوش بيدار شدند.

صف مثل ماري لابه لاي تخته سنگ هاي بزرگ و كوچك مي خزيد و بالاي

[ صفحه 89]

كوه مي رفت. بايد مي رفتيم. نوك كوه را فتح مي كرديم و برمي گشتيم. سكوت بود و سكوت.

در اين سكوت فقط صداي برخورد پوتين ها به سنگ شنيده مي شد. گاهي هم سنگي از زير پا مي لغزيد و مي رفت تا بر سر بي نوايي فرود آيد. معاون و مردهاي عجيب و غريب كه تاكنون رنگ و شمايلشان را هم نديده بوديم، بارها مي گفتند: «دشمن همين دور و بر كمين كرده! نبايد حرف بزنيد! ساكت و آرام حركت كنيد! تا خداي ناكرده خطري ما را تهديد نكند!» البته «دشمن خيالي و فرضي» وگرنه همه نفله مي شديم و غزل خداحافظي را مي خوانديم.

اكبر جلوي

من بود و صادقي جلوي اكبر و نوري هم بعد از صادقي.

صداي بلدوزرها از پايين كوه مثل لالايي شده بود همه در حال چرت زدن بوديم، ناگهان با صداي مهيبي يك متر به هوا پريدم و جيغي زدم. صدا در كوه پيچيد و نزديك بود از ترس سكته كنم. نفسم بند آمده بود. نوري هم سرش را گرفته و خودش را روي تخته سنگ بزرگي انداخت تا در امان بماند اما صداي جيغش بالا رفت و گفت: «آخ كمرم! آخ مردم!» اين صداي گوش خراش و مهيب كه باعث ترسمان شده بود، از اكبر كاراته بود. ماجرا اين بود كه سنگ بزرگي زير پاي اكبر كاراته لغزيده بود، كه اگر به سر كسي مي خورد، جان به جان آفرين تسليم مي كرد. از ترس فرياد زد: «برادر بخواب! سنگ! سنگ يا ابوالفضل العباس!» مرتب داد و فرياد مي كرد و مي گفت: «مواظب باشيد! سنگش بزرگ است! اگر به كله كسي بخورد كله اش را مي تركاند و له مي كند!»

صداي اكبر در كوه پيچيده بود و صف طولاني بچه ها هم قاه قاه مي خنديدند، اكبر همان طور جيغ و داد مي كرد كه معاون از پشت صف

[ صفحه 90]

خودش را به ما رساند. فريادي بر سر اكبر زد و با قنداق تفنگ روي پاهايش زد و گفت: «ساكت شو! مگر نمي داني دشمن كمين كرده! چه مرگت شده! سنگ افتاد كه بيفتد! اين داد و هوار براي چيست!»

اكبر از ترس مي لرزيد و با داد و فرياد مي گفت: «آقا به خدا تقصير من نبود!دست خودم نبود! ترسيده بودم!»

صف، هم چون قطار در كمركش كوه

بالا مي رفت و هر كس در عالم خودش بود كه يك لحظه با صداي انفجار بزرگي به خود آمديم.

انگار زلزله شده بود. همهمه همه جا را پر كرد و ولوله اي برپا شد. هنوز انفجار اول تمام نشده بود كه دومي و سومي و... از دور و بر هم منورهايي آبي همه جا را مثل روز روشن كرد، چند ثانيه ي اول مي سوخت و بعد نورش كم مي شد و دودي مي كرد و به زمين مي افتاد. منورها كه روشن مي شد مي توانستيم همه ي بچه ها را ببينيم. مواد منفجره كه آتش مي گرفت اول به هوا مي رفت و بعد تكه هاي سنگ و شن و خاك روي سر و كولمان مي ريخت. صدا به كوه مي خورد و منعكس مي شد. صداي گلوله و انفجار، دود باروت و گرد و خاك همه جا را پر كرده بود. بچه ها هر كدام پشت سنگي كمين كرده بودند و تفنگ ها را به طرف دشمن خيالي گرفته بودند و مي جنگيدند.

صداي «بخواب برادر! امدادگر! امدادگر!الله اكبر! يا زهرا!» لحظه اي قطع نمي شد. ما كه مي دانستيم تمام اين ها خيالي است، لب و لوچه هامان را شل كرده بوديم و مي خنديديم. ولي هر كدام، كلي گرد و خاك و دود باروت خورديم تا اين كه از طرف سرلشكر معاون مقر دستور عقب نشيني صادر شد.

اسلحه روي دوشمان سنگيني مي كرد و يكي پس از ديگري روي برف ها

[ صفحه 91]

ليز مي خورديم. بر زمين مي افتاديم. هر چه بود خودمان را با زحمت به ته دره رسانديم. بلدوزرها خاكريز آماده مي كردند، ويا سرعت عقب مي رفتند و يك دفعه بيل بيچاره را روي زمين مي كوبيدند و بعد

پر از خاك كرده و جلو مي آمدند و خاك ها را روي هم تلنبار مي كردند. گروه ها به نوبت عوض مي شدند. سواران، پياده مي شدند و پياده هاي بي رمقي هم مثل چون من سوار مي شدند و مشغول آماده سازي خاكريز و سنگر.

هوا كم كم رو به روشن شدن بود. بلدوزرها و لودرها در يك صف مثل تانك هاي از هم پاشيده ي جنگي و ما هم مثل سربازهاي شكست خورده ي فراري سلانه سلانه به طرف مقر مي رفتيم. بچه ها توي راه تلو تلو مي خوردند و گاهي هم خوابشان مي برد. همين طور كه مي رفتيم گه گاه مثل كبوتري كه تير توي قلبش فرو رفته باشد بر زمين مي افتاد و تازه از خواب مي پريد. بالاخره اين شب پر ماجرا هم به پايان رسيد.

در راه دلمان را خوش كرده بوديم كه به مقر مي رويم. نمازمان را مي خوانيم. و هر كدام چند ليوان چاي مي خوريم و بعد زير پتوهاي گرم و نرم به خوابي خوش فرو مي رويم؛ اما در اين روزهاي آخر همه چيز برعكس مي شد.

روزهاي آخر دوره ي آموزش، بسيار سخت مي گذشت و تمام شبانه روز كار مي كرديم.

[ صفحه 93]

روز خداحافظي

دو ماه آموزشي را پشت سر گذاشته بوديم و حالا براي خودمان مردي شده بودم؛مرد جنگ و جهاد هم مي توانستيم رانندگي كنيم و هم تيراندازي؛ ولي كمي كوچولو و فسقلي بوديم.

فضاي مقر شلوغ بود و بيشتر بچه ها دور و بر مسؤولان بودند. آقاي خلج از همه جلوتر ايستاده بود. معاون خوش اخلاق شده بود و ديگر با لودر سواري اش پز نمي داد و نمي گفت: «برادر به صف! جغله ها آخر صف! سريع برادر! كي بود خنديد! از

صف بيرون! بيرون! دست ها پشت سر! پنجاه تا كلاغ پر!»

نگاهي به مقر و دور و برم كردم و نگاهي هم به لودرها و بلدوزها و بلدوزري كه دو ماه باهاش كار كردم. آرام، جوري كه كسي نبيند، برايش دست

[ صفحه 94]

تكان دادم و توي دلم با او خداحافظي كردم.

يك دفعه خيال برم داشت و فكر كردم، بيل بلدوزر آمد بالا. انگار بلدوزر هم براي من دستي تكان داد. چشم هايم را خوب تيز و گرد كردم و زل زدم بهش و رفتم توي عالم هپروت كه با شليك تيري از جا كنده شدم.

معاون مقر بود. مي خواست ما را بدرقه كند. با مسؤولان يكي يكي خداحافظي كردم تا رسيدم به آقاي شهبازي. دوست نداشتم از او جدا شوم. لحظه اي روبه رويش ايستادم. زل زدم توي چشمانش. خودم را كشيدم بالا و صورتش را بوسيدم. و عقب عقب از او جدا شدم. چشم هاي آقاي شهبازي پر از اشك شده بود. نتوانستم خودم را سفت بگيرم. من هم گريه ام گرفت. سرم را برگردانم كه اشكم را نبيند.

نگاهم افتاد به تكه ابر سفيدي كه آخر آسمان را قشنگ تر كرده بود وانگار روي قله كوهي لميده باشد. يك لحظه نسيم خنكي كه از سر كوه برفي وزيد، تنم را قلقلك داد. مور مور شدم. نگاهم را از آسمان گرفتم و زل زدم به معاون باصفاي مقر.

وقت خاحافظي با او بود روبه رويش ايستادم و نگاهش كردم.

تبسمي كرد. خواستم صورتش را ببوسم. دست هايم را بردم بالا تا او را در آغوش بگيرم. نشد. با زور دست هايم را

رساندم سر شانه هايش و توي دلم گفتم: «يا علي! اين ديگه كيه!»

انگار خجالت مي كشيد دولا شود! اما با هر بدبختي بود كمرش را دولا كرد و مرا گرفت توي بغلش. دست هايم را حلقه زدم دور گردنش و دو تا ماچ محكم چسباندم به لپ هاي نرم و سفيدش. دلم خنك شد. با اين كه سخت گير

[ صفحه 95]

بود، اما قلبي مهربان و دلي پاك داشت. صورتش را كه بوسيدم شوخي كردنش گل كرد و سرش را بلند كرد. رفتم توي هوا. انگار رفته باشم روي تير برقي! نگاهي به پايين كردم و از خجالت آب شدم. به گردنش آويزان بودم كه خنديد و گفت: «چيه آدم به اين گندگي نديده اي! دوست دارم يك روزي مثل من بشوي!» و سرش آورد پايين. من مانده بودم فقط. همه ي بچه ها سوار شده بودند آقاي خلج قرآن را گرفت بالاي سرم قرآن را بوسيدم. نگاهي به آقاي خلج كردم و دستم را گذاشتم توي دستش. چشم هاي آبي اش را انداخت توي چشم هايم. تبسمي كرد و گفت: «خير پيش!» سرش را تكان داد و گفت: «رزمنده عزيزم به خدا مي سپارمت!» چشم هايم پر از اشك شده بود. داشتم نگاهش مي كردم كه قطره هاي اشك از گوشه ي چشمانم غلتيد روي گونه ام، با آستين پيراهنم اشكم را گرفتم. از او خداحافظي كردم و مثل خرگوشي پريدم توي ميني بوس. بچه ها كه منتظر من بودند، همه با هم گفتند: «اين هم آخرين جغله! جغله ي مقر شهيد طرحچي!»

از حرفشان لجم گرفت. اخم كردم و رفتم نشستم روي صندلي شاگرد، كنار دست راننده. فكر مي كردم كسي هستم و همه بايد احترامم

را داشته باشند. وقتي نشستم جلوي ميني بوس، همه با هم گفتند: «اوهو اوهو نگاهش كنيد! بدون اجازه تكيه داد به صندلي از خودش آقاتر!» و بعد خنديدند.

نگاهي به راننده كردم ببينم خوش اخلاق است يا...، آدم بدي نبود. فقط سبيلش خيلي گنده بود. مثل سبيل شاه عباس. رفته بودم تو كوك راننده كه صداي تق تق تيرهاي كلاش نگاهم را دزديدند. ميني بوس راه افتاد و همه ي آن هايي كه پايين بودند با نگاهشان و دست هايشان ما را بدرقه كردند. همه

[ صفحه 96]

ريخته بوديم روي صندلي عقب و با خوشحالي و خنده برايشان دست هاي لاغر و سياه سوخته مان را تكان مي داديم. هنوز از مقر نرفته بوديم بيرون كه مرتضي احمدي بلند گفت: «براي سلامتي آقا امام زمان صلوات!»

همه با هم و با صداي بلند صلوات فرستاديم.

توي يك چشم بهم زدن ميني بوس از مقر دور شد و جاده ي خاكي را كه مثل ماري به طرق آسفالت مي رفت، پشت سر گذاشت. مقر پشت گرد و غبار جامانده از ميني بوس گم شد. صداي شن هايي كه به بدنه ي ميني بوس مي خورد مرا به لحظه هاي شيريني مي برد كه با بلدوزر خاكريز مي زدم. با صداي بلند صلوات بچه ها به خودم آمدم.

[ صفحه 97]

تا تيرون راهي نيست

اويل جاده ي قم تهران بوديم. سر و صداي و همهمه ي بچه ها امان نمي داد. يكي از شيراز مي گفت. يكي از هندوانه. شير تو شير شده بود. راننده هم كيف كرده بود؛ انگار تا به حالا چنين مسافرهايي -اين جوري - به تورش نخورده بود. تند و تند تخمه مي شكست و پوستها را مثل موشك پرت

مي كرد اين طرف و آن طرف.

بهنام روي صندلي آخر نشسته بود. مثل آدم هايي كه چيزيشان مي شود يكي از آرنج هايش را گذاشته بود بيرون و هي شوخي مي كرد.

يك بار راننده از توي آينه زل زد بهش. سبيلش را كج كرد. و گفت: «برادر دستت را بيار داخل! خطرناك است! يك لحظه غفلت...»

غلامعلي كه اعصابش از حرف هاي درهم و برهم ما خرد شده بود، داد

[ صفحه 98]

«حج آقا تاتيرون چندي راس!» و خنديدم.

راننده هاج و واج نگاهم كرد. لب هايش را روي هم فشار داد و گفت: «بله! چي گفتي؟ دوباره بگو؟»

بچه ها كه فهميدند قضيه از چه قرار است زدند زير خنده.

دوباره سنگين و كتابي پرسيدم: «مي گم... تاهي... چيز، شعر تيرون چقده راه!» و بعد زل زدم به راننده كه غلامعلي از ته ميني بوس شلون شلون آمد جلو، دستش را گذاشت به صندلي راننده و مثل كساني كه از زمان دقيانوس تا حالا، تمام شهرهاي دنيا را گشته باشد. سرش را تكان داد. خنده اي كرد و گفت: «مي بخشيد! اين دهاتي است! بلد نيست حرف بزند! مي پرسد تا تهران چه قدر راه است!» راننده قاه قاه خنديد و گفت: «ها! تا تهران چه قدر راه است! حالا فهميدم!» دنده را سبك و سنگين كرد و گفت: «دو ساعت. تا چرت بزنيد مي گذارمتان كف تهران! يا علي رفتيم» پدال گاز را فشار داد.

[ صفحه 99]

اگر نامهربان بوديم و رفتيم

رسيده بوديم لب آسفالت. راننده نگاهي به دو طرف آسفالت كرد و نيمچه فرماني داد. ميني بوس را كشاند روي آسفالت و بادي به

غبغب انداخت. سبيلش را تابي داد و گفت: «براي سلامتي آقاي راننده و مسافرين محترم، همه با هم يك صلوات محمدي پسند بفرستيد.» اخمش را انداخت بالا و از توي آينه نگاه معني داري به بچه ها كرد. بچه ها در حالي كه نوشته ي روي تابلوهاي سر جاده خاكي را نگاه مي كردند و دست تكان مي دادند، صلوات بلندي فرستادند و با همديگر گفتند: «خداحافظ مقر سنگرسازان بي سنگر! اگر بار گران بوديم و رفتيم! اگر نامهربان بوديم و رفتيم.» هر كسي براي خودش چيزي را مي گفت و مي خنديد. فكر مي كردم از مقر تا تهران نيم ساعتي بيشتر نيست. با خوشحالي نگاهي به راننده كردم و با لهجه ي نجف آبادي پرسيدم:

[ صفحه 100]

كشيد و گفت: ساكت! ساكت! من چه خاكي بر سرم كنم با شما، شما جغله هاي رنگ پريده! يكي نبود به پدر و مادر شما بگويد: اگر نان نداشتيد سرشان را مي بريديد راحت مي شديد!» بعد نگاهي به من و ابراهيم و سلطاني كرد و با دستش اشاره كرد و گفت: «اين ها از همه بدتر! اصلا بلد نيست دكمه هاي پيراهنشونو را ببندن، آمدن رزمنده بشن!»

نصرالله پريد تو حرفش و گفت: «آقاي راننده حالا كه بريم تيرون مي شه عالي قارپو رو ببنيم!»

انگار آسمان خراب شود روي زمين. ميني بوس به لرزه افتاد. بچه ها زدند زير خنده. قاه قاه قاه...

غلامحسين با طعنه گفت: «اين يكي را باش عالي قارپو نه و عالي قالپو! تازه عالي قالپو تو شيرازه! بابام تعريف مي كرد...»

اسماعيل زد سر شانه غلامحسين و گفت: «بسه، بسه! تو ديگه تاريخدان نشو! و كشيده گفت: «ش ي ي ي راز...»

راننده پشت فرمان از خنده

ريسه رفته بود. از بس كه پاهايش روي پدال گاز تلوتلو مي خورد سرعت ماشين هي كم و زياد مي شد.

غلامحسين گفت: «راستي مي گن يه پل گنده توي تيرونه!»

عابديني چشهايش را گرد كرد و گفت: «يا ابوالفضل دهاتيه ساده!»

غلامحسين ساده و بي ريا گفت: «نه جون عابدين! بميري ان شاالله، دروغ نمي گم!»

بهنام گفت: «همه ساكت باشيد! دوباره غلامحسين تاريخدان، جغرافياچي هم شده!»

[ صفحه 101]

نصرالله گفت:«تاريخدان و مخترع به كسي مي گويند كه حسابش مثل من باشه! هيچ وقت از نمره سه بالاتر نگرفتم!»

انگار راننده داشت شاخ درمي آورد! حق داشت. تا حالا چنين آدم هايي را نديده بود؛ بيست تا بچه ي دهاتي نديده بود.

قاسمي از روي صندلي اش پريد بالا. چفيه اش را لوله كرد و وسط ميني بوس شرق و شروق به صدا درش آورد و گفت: «برادرا ساكت باشن! آبرومون را نبرن! آقا راننده فكر مي كنه ما از زمان دقيانوسيم. يا مال دوران كريم خان مغوليم!»

راننده بود كه پفي زد زير خنده. نتوانست خودش را كنترل كند. صدايش را بلند كرد و قاه قاه خنديد.

عابديني نگاهي از آينه به رانند كرد و گفت:«كجا شو ديده! حق داره بنده ي خدا! هر كس با بيست نفر دانشمند همسفر بشه يك شبه تمام حرفاي دنيا رو ياد مي گيره و مي شه دانشمند كل».

بچه ها مشغول بگو مگو بودند كه راننده سرعت ماشين را كم كرد. كشيد كنار جاده نگاهي به عقب سرش انداخت و گفت: «برادرا يك كمي هوا تازه كنيد! پاهاتون حال بياد! دوباره حركت كنيم.»

انگار داشت حالش از ما به هم مي خورد!

در ميني بوس را باز كرد و مثل كبوتري پريد بيرون. ما هم يكي يكي پريديم پايين. همه مثل تير برق هاي چوبي؛ سياه، سوخته و دراز؛ لاغر مردني. خوش تيپمان راننده بود. پاچه هاي شلوارها مثل تنبان لري گشاد و كشدار. پيراهن ها تا روي زانو. صورت ها مثل آفريقايي ها؛ انگار از جنگ جهاني اول برگشته بوديم. من وقتي

[ صفحه 102]

با پوتين هايم راه مي رفتم. اگر حواسم را خوب جمع نمي كردم، پوتين ها از پايم درمي آمدند و چند متر آن طرف تر دراز به دراز روي زمين ولو مي شدند.

باد خنكي مي وزيد؛ انگار خورشيد سنگين شده بود و داشت مي افتاد به پشت كوه. ماشين ها يكي پس از ديگري با صدايي خشن و تند، غيژي از كنارمان رد مي شدند.

بچه ها كنار جاده مشغول صحبت و بگو و بخند بودند. حرف هايمان تمام شدني نبود. ماشينن پيكاني پشت سر ميني بوس نگه داشت و راننده اش از ماشين پياده شد و دور ماشين تابي خورد. كاپوت جلو را زد بالا و نگاهي به موتور ماشين انداخت. كاپوت را بست، خواست سوار شود كه چشمش خورد به ما. رو به يكي از بچه ها كرد و با خنده گفت: «هي آقا اين ها كي هستند؟!»

غلامعلي گفت: «صدام كش!»

بچه ها ساكت شدند و زدند زير خنده. عابديني گفت: «خوب نگفت مگس كش!»

راننده كركر خنديد و پرسيد! «چه طوري صدام مي كشند؟ با اين قد و بالاي نيم وجبي شون!»

سلطاني گفت: «احتياج به كشتن صدام نداريم! صدام وقتي ما را ببيند خودش از خنده رودهايش بالا مي آيد و مي ميرد!». بعد از خنده ريسه رفت.

راننده پيكان خنده اي

كرد، سوار ماشين شد و گفت: «خير پيش!» و رفت.

راننده ميني بوس هم سوار شد. بوق زد و داد زد: «برادرا سوار شن!» همه سوار شديم و ميني بوس راه افتاد.

[ صفحه 103]

ماشين دو طبقه

هوا تاريك شده بود. ماشين ها با چراغ هاي روشن وبا سرعت از كنار ميني بوس مي گذشتند. چراغ هاي شهر تهران روشن بودند. باد خنكي از پنجره طرف راننده صورتم را نوازش مي داد.

بچه ها همه خواب بودند. سرهاي همه افتاده بود روي صندلي ها. صداي خر و پف غلامحسين پيچيده بود توي ماشين.

وارد تهران كه شديم يك دفعه با خوشحالي داد زدم! «هاي بچه ها! هاي رسيديم! رسيديم بيدار شين، بيدار شين!»

بچه ها مثل كبوتر از روي صندلي هايشان پريدند. توي يك لحظه با چشم هاي پف كرده و دهن هاي باز سرها همه از سر راننده جلوتر. لب و لوچه ها شل و ول. مثل كوهي ريخته بودند جلو شيشه ميني بوس و با هم داد

[ صفحه 104]

مي زدند: «كو، كو كو؟ اين جاست؟ راست مي گي؟»

نصرالله گفت: «آااا چه قدر چراغ!»

حاج بابايي گفت: «يا علي خونه ها رو. يك، دو، سه... هفت تا خونه روهم ساختن!»

رحيمي گفت: «بچه ها نگاه كنين اوروسي ها رو چه قدر اوروسي!»

غلامعلي زد پشت گردنش و گفت: «اوروسي نه! كفش! آبرومونو بردي!»

راننده قاطي كرده بود. به جاي دنده ي سه مي زد دنده ي يك و از يك مي رفت چهار؛ انگار ميني بوس روي چرخ هاي جلويش مي رفت و عقبش رفته بود بالا. غلامعلي بچه ها را يكي يكي كشيد عقب و گفت: «بنشينيد بچه هاي نديده! مردم فكر مي كنن از پشت كوه آمديم!»

بچه ها پراكنده شدند و هر كدام براي خودشان يك پنجره ميني بوس را دربست گرفته بودند و نگاه مي كردند. اولين باري بود كه به تهران آمده بوديم.

دور تا دور ميني بوس اشغال شده بود؛ چشم ها تيز و گرد؛دست ها دو طرف پنجره ها؛ موها ژوليده، پوليده، يكي به راست و يكي به چپ.

انگار راننده داشت از خجالت آب مي شد. چيزي نمانده بود كه دق كند. پنج نفر از بچه ها پشت به راننده صندلي عقب را گرفته بودند و ديده باني مي كردند. تهران چنين شبي را به خودش نديده بود. يك دسته جغله، وروجك، رزمنده هاي كوچولويي كه از پشت كوه آمده بودند و مي رفتند تا صدام را بكشند و هيچ كدام تهران را هم به خواب نديده بودند. هر كسي يك حرفي مي زد.

ماشين هايي مي آمدند و ماشين هايي مي رفتند. مردم در رفت و آمد بودند.

[ صفحه 105]

قيافه ها، تيپ ها و... رنگ و وارنگ. كنار راننده روي صندلي شاگرد نشسته بودم آرنج دستم را گذاشته بودم بيرون. ابروهايم را انداخته بودم بالا و خوب همه جا را نگاه مي كردم. براي حفظ آبرو لب از لب باز نمي كردم و ساكت به حرف هاي بچه ها گوش مي دادم. تازه بايد خودم را مي گرفتم بالا تا بتوانم همه چيز را از پنجره شيشه جلو خوب ببينم. ژست آدم هاي فهميده و دنيا ديده را به خود گرفته بودم. و در عالم هپروت خودم بودم كه با داد نصرالله دو متر پريدم بالا.

- يا علي اين ديگه چيه؟ دو تا ماشين رفتند روي هم! در عرض يك ثانيه به فرمان نصرالله ريختيم آخر ماشين. من آخري

بودم. هميشه از قافله عقب مي ماندم. رفتم و از عقب گوش هاي بهنام و نوري را كشيدم و خودم را مثل لودر به جلو مي بردم. چرخ هاي جلو ميني بوس از زمين بلند شده بود. وقت خوبي بود براي راننده. آموزش رانندگي با چرخ هاي عقب. راننده از خجالت سرش را گرفته بود پايين و تند تند تخمه مي شكست.

نوري سرش را خاراند و گفت: «ها به اينا مي گويند ماشين روهمي!»

حاج بابايي گفت: «نه اينا دو تا ماشينه هستن!»

رحيمي مثل يك مخترع! بادي به غبغب انداخت، سري تاباند و گفت: «ساكت باشيد تا اسمش را بگويم!»

من گفتم «ساكت! ساكت! دانشمند دوران قاجار مي خواهد يك كفش مهمي بكند!» كه يك دفعه صداي خنده ي راننده بلند شد.

بهنام كه ريسه رفته بود به خود آمد و گفت: «كف ف ف ش ش!»

غلامعلي گفت: «دهاتي ها! اين ماشين دو طبقه است نه ماشين روي همي نه

[ صفحه 106]

دو ماشينه!»

انگار بزرگ ترين كشف دنيا را كرده بود. شلون شلون رفت پيش راننده خودش را از ما جدا مي دانست؛ انگار از ما لجش گرفته و توي دلش گفته بود! حالا هم كه سرگروه شديم... همه را برق مي گيرد؛ ولي ما را چراغ نفتي گرفته! يك مشت بچه قد و نيم قد و جغله ي»

خودش از همه بدتر بود. اصلا ما از كلاهش، كلاه كجش، كلاه سوراخش، لجمان مي گرفت.

- با اين كلاه كجش مي خواهد فرمانده ي ما باشد. كلاهش را هم كه برمي داشت ديگر واويلا...

اتوبوس دو طبقه از ميني بوس سبقت گرفت و آرام از كنار ما رد شد.

بچه ها هم از سمت چپ چهار چشمي بدرقه اش مي كردند.

غلامحسين گفت: «راستي چه طور سوار ماشين بالايي مي شن؟»

عابديني گفت:«نردبون داره!»

يوسفي گفت: «اينو باش مگه توي آموزش نديدي با طناب مي رون بالا!»

حاج بابايي خنديد و گفت: «نه بابا مسافرا را مي گذارن تو يك پتو و پرتش مي كنن رو پشت بوم ماشين اولي!»

قاسمي گفت: «ديگه اين قدر دهاتي نيستيم!»

نوري گفت: «شما تعريف كنين آقاي دانا»

-با جعبه ثقيل سوارشان مي كنند!

راننده دست و پايش را گم كرده بود. اصلا از حرف هاي ما يخ كرده بود. به جاي پدال گاز پايش را گذاشت روي پدال ترمز. بچه ها مثل كدو تنبل ريختند

[ صفحه 107]

كف ماشين.

جيغ و داد بچه ها رفته بود به آسمان. يكي كله اش را مي ماليد. يكي غر مي زد. يكي مي خنديد كه يك دفعه يكي از بچه ها داد زد: آااا چه ساختماني! چه قدر گنده!»

بچه ها توي يك ثانيه ولو شدند طرف چپ ميني بوس. طرف راست فقط راننده مانده بود و فرمان.

نصرالله گفت: «چند طبقه است؟!»

- دوازده طبقه.

- چه طوري مي ره بالا؟ حتما يك نردبون صد متري مي خواد.

-نه بابا يك چرخ چاه بالاست. آدم ها را با دلو مي برن بالا!

- نه با طناب!

- غلامعلي كلاهش را صاف كرد. دستش را كشيد به گوشش و گفت: «دد آبرومون را برديد! بابا! با آسانسور، آسانسور فهميديد! تازه ساختمان پله هم داره.»نوري گفت: «آسان بر ديگه چيه؟»

عابديني گفت: «دانشمند! آسانسور، گوشات هم يخ كرده؟ كري!»

من

گفتم: «آسانسور ساخته شده از يك طناب، يك سطل بزرگ و آهني يك چرخ چاه و دو حمال. مردم را مثل آب توي چاه مي كشند بالا، مي برند بالا.»

غلامحسين گفت: «درست است بابام مي گه آسانسور!»

غلامعلي گفت: «جل االخالق اصلا باباش تا حالا از ده بيرون نرفته، چه برسه

[ صفحه 108]

به آسانسور ديدنش!»

نصرالله گفت: «كاشكي مي شد آسانسور را مي ديديم!»

بچه ها گرم بگو مگو بودند كه راننده پريد توي حرف بچه ها و گفت: «برادرا رسيديم» سرعت ماشين را كم كرد. كشيد كنار و روبه روي ساختماني چند طبقه ايستاد و گفت: «برادرا يك صلوات محمدي بفرستيد!»

همه با هم بلند: «اللهم صل علي محمد و آل محمد!» و يكي يكي از ميني بوس پياده شديم هاج و واج در و ديوار، ماشين ها، مردم و... را نگاه مي كرديم.

صداي شلوغ و پلوغ و خنده ي بچه ها با بوق و سر و صداي ماشين ها قاطي شده بود.

[ صفحه 109]

دهاتي ها! نه

بچه ها مثل ماري كه پيچ و تاب مي خورد از پله هاي ساختمان خودشان را مي كشاندند بالا. بايد مي رفتيم طبقه ي سوم ساختمان. دم در طبقه سوم پيرمردي ايستاده بود. از قيافه و تبسمي كه روي لب هايش نشسته بود، مي شد فهميد كه خوشرو و مهربان است.

ميني بوس اولي از ما زودتر رسيده بود. راننده ي ميني بوس كنار پيرمرد ايستاده بود و به او گفت: «تحويل بگير! يك و دو سه،...» من آخري بودم. مرا كه ديد ابروهايش را بالا انداخت و خنديد و گفت: «ماشاالله چه رزمنده هايي!» بعد تگاهي به سر تا پايم انداخت و خنديد و

گفت: «خسته نباشي رزمنده چي!» دستش را گذاشت روي شانه ام و مرا به طرف سالن برد. نگاهي به لباس هايم انداختم. از خودم لجم گرفت. تو دلم گفتم: «رزمنده يعني مثل من شلخته! نه!» از حرف

××صفحه110@

خودم يخ كردم. دست خودمان نبود. كوچك بوديم و لباس ها بزرگ و مثل شلخته ها شده بوديم.

رفتم دم در سالن ايستادم. دستم را زدم بالاي ابروهايم و گفتم: «هاي هيتلر! برادرا سلام!»

بچه ها همه با هم نگاهم كردند و با خنده گفتند: «سلام جغله باشي!»

اول كه سلام كردم، فكر كردم حالا تحويلم مي گيرند؛ انگار براي خودم آدمي هستم. تا گفتند: «جغله باشي» و هيچم به حساب نياوردند، دلم شكست و كمي هم خيط ساك را پرت كردم داخل سالن. احيتاج نبود بندهاي پوتين هايم را باز كنم. پاهايم را يكي يكي بلند كردم و با يك ضربه ي پا پوتين ها چند متر آن طرف تر پرتاب شدند.

پيرمرد نگهبان به هر كدام از بچه ها دو پتو داد تا نوبت به من رسيد. داشتم پتوهايم را پهن مي كردم كه پيرمرد گفت «نماز را خوانديد، تشريف بياوريد براي شام!» و رفت.

غلامحسين گفت «حالا ديگه مهم مهم شديم!» بايد تشريك ببريم براي غذا!»

اسماعيل مي خنديد و مي گفت: «تشريك فرمايي!» دهاتي تشريك نه! تشريف! كمي خودت را سفت تر بگير آبرويمان را بردي!»

نوري گفت: «بچه ها به نظر شما شام چيه!»

نادري پتوهايش را پهن كرد وسط سالن. نوري فاصله گرفت و با سرعت آمد به طرف نادري و روي پتوهاي پهن شده معلق زد. بچه ها هم بازيشان گل كرد. يكي پس از ديگري به دنبال

نوري. شير تو شير شده بود. صداي خنده و

[ صفحه 111]

پاي بچه ها سالن را پر كرده بود. غلامعلي كه خونش به جوش آمده بود و خون خودش را مي خورد، دم در سالن ايستاد و داد زد: «برادرا يك لحظه ساكت! ساكت باشن! آهاي برادرا!» اما كسي گوشش بدهكار حرف هاي او نبود.

بهنام كه دلش براي غلامعلي سوخت، با آن قد دراز و لق لقي اش داد زد: «آي جغله هاي سياه سوخته با شماهاست! ساكت باشيد!»

سكوت همه جا را گرفت؛ انگار همه خشكشان زد. غلامعلي شلون شلون آمد جلوتر. سرش را بالا گرفت. زبانش را دور دهنش تاب داد و سخنراني را شروع كرد. «ما الگوي بچه هاي نجف آباد هستيم! اين جا مقر نيست! كمي آرام باشيد! كاري نكنيد كه اين پيرمرد و... هميشه از ما به بدي ياد كنند! تازه... پس اول نماز...»

كه يك دفعه نوري پريد توي حرفش و گفت: «بعد از غذا» بچه ها زدند زير خنده. غلامعلي كه كم آورده بود، ديگر حرفي نزد. نصرالله كه وضو گرفته بود، وارد سالن شد. عابديني نگاهي به او كرد و گفت: «مي ترسم! مي ترسم آخرش چهار چرخت هوا شود!» نوري زد روي دستش و گفت: «از هم حالا نور بالا مي زني!»

رحيمي گفت: «الهي خمپاره هاي عراقي ها قربان آن صورت نوراني ات بروند! خواب مي ديدم كه خمپاره ها مي گفتند: دلمان براي نصرالله لك زده! دوست داريم به آسمان بدرقه اش كنيم!»

غلامعلي دوباره ادامه داد: «يك شب بيشتر در تهران نيستيم! كاري نكنيد كه تهراني ها بار و بنديلشان را جمع كنند و از تهران خارج شوند! فرار كنند، فكر

كنند ما عراقي هستيم و حمله كرديم به تهران!»

[ صفحه 112]

اسماعيل گفت: «آن وقت خوش ما مي شه! 35 نفر آفريقايي با يك شهر گنده! با اين تيرون با اين همه خونه كه داره!»

سلطاني گفت: «به هر كداممان صد تا خانه مي رسه!»

غلاملي ادامه داد: «شوخي بسه! يا علي وضو بگيرن! و نماز بخوانيد! غذا آماده است!»

ابراهيم جلو ايستاد و امام جماعت شد. مؤذن گفت: «الله اكبر نيت». نماز كه تمام شد پيرمرد نگهبان گفت: «برادرا بفرماييد سر ميز!»

هيچ كدام از ما هيچ وقت سر ميز غذا نخورده بوديم. يا سر سفره يا دور كرسي غذا مي خورديم.

توي دلم گفتم: «ميز! ما كه بلد نيستيم سر ميز غذا بخوريم!»

اسماعيل گفت: «نمرديمو!» احمدي گفت: «كسي شديم! تهراني شديم حالا ديگه مي رويم تا سر ميز غذا بخوريم آن هم...»

از سالن خارج شديم و رفتيم به طرف سالن غذا خوري.

[ صفحه 113]

مرغ از قفس پريد

يكي يكي - با احتياط -دور ميز شيشه اي نشستيم. بشقاب، قاشق، چنگال و غذاي مورد علاقه ي بچه ها. مرغ و برنج با ماست. اولين باري بود كه توي بشقاب چيني غذا مي خورديم.

غلامحسين كه روي صندلي جايش را درست كرد، چنگال روبه رويش را برداشت. بردش بالا و گفت: «هان بچه ها! با اين چهار ميخي چه كار مي كنند!»

صادقي گفت: «فرو مي كنند تو چشم صدام! اين ها اسلحه هاي جغله ها است!» داشتيم بحث و گفتگو مي كرديم كه پيرمرد با يك دسته نان وارد سالن شد. نان ها را دور ميز چيد. من تا حالا نه نان بربري

ديده بودم و نه نان سنگك. يعني بيشتر بچه ها نديده بودند. نان ما نان خانگي خودمان بود. با اين كه مي دانستم نان است با شوخي گفتم: «آ، چه كيك هاي گنده اي!» سلطاني گفت:

[ صفحه 114]

«دهاتي مسخره! خرابش نكن! اين ها نون است! نون سنگر!»

اسماعيل گفت: «اينو باش اول! نون سنگر نه و نون سنگك! دوما اين ها نون تافتونه!»

بهنام از بس كه خنديد، نون گير كرد تو گويش و به سرفه افتاد، غلامحسين فكر قالي تكاني مي كند. محكم مي كوبيد به پشت بهنام. پيرمرد خنده اي كرد و نان بربري ها را بالا برد و گفت: «عزيزم اين ها نون بربريه! نه تافتونه نه سنگك! همه زديم زير خنده.

نصرالله گفت: «حالا چطوري بايد غذا بخوريم!»

گفتم: «اول با دستات مرغ ها را پاره پاره مي كني و بعد با چار ميخي برمي داري و مي گذاري توي قاشقت و بعد يك دفعه قورتش مي دي!»احمدي كه دهنش پر بود، پغي زد زير خنده. برنج هاي دهنش مثل تركش پاشيد بيرون. پيرمرد از خنده ريسه رفته بود. حق داشت. خدا نصيب گرگ بيابان نكند. بي سابقه بود. همه جورش را ديده بود؛ اما اينجورش را نديده بود. هر كسي ديگر جاي پيرمرد بود، فرار مي كرد.

بچه ها مشغول خوردن شدند. انگار يك هفته در كمركش كوهي گير كرده بودند و از گرسنگي...

نصرالله ران مرغ را كنار بشقاب كشيد و قاشق را روي مرغ گذاشت و با چنگال مي كشيد؛ ران مرغ پافشاري مي كرد كه پاره نشود، نصرالله هم چون شير ژيان دو دستي به جانش افتاده بود.

يك لحظه احساس كردم گنجشكي از روبه رويم پريد.

مرغ نصرالله بود كه از زير قاشق او در رفته بود. غيژي كرد و رفت آن سر ميز. با سرعت رفت و

[ صفحه 115]

خورد به بشقاب قاسمي.

نوري داد زد: «آي مرغ از قفس پريد!» بچه ها از خنده به سرفه افتادند. نصرالله مثل مادرهاي داغ ديده از جا كنده شد و دنبال مرغش رفت.

سلطاني از روي صندلي افتاد بود پايين و مثل مرغ هاي سركنده مي پريد بالا و پايين و مي خنديد.

آشپز خيلي خوش اخلاق نبود؛ اما از خنده ريسه رفته بود. سرش رفته بود توي ديگ مرغ. يك لحظه احساس كردم آشپز سر ندارد.

نصرالله با احترام مرغش را از قاسمي تحويل گرفت.

نگاهي به سلطاني كردم و گفتم: «اينو باش چه طوري غذا مي خوره مثل نديده ها!» بهنام كه هنوز مثل بچه ها به لب و لوچه اش ور مي رفت. با دست هاي چربش گوشم را محكم گرفت و گفت: «تو كه مثل بچه يك ساله ها لباسوتو هم چرب و مرغي كرده اي، جغله جنگي!»

[ صفحه 117]

شبي به ياد ماندني

پتوهايمان را پهم كرده بوديم دور سالن. سرهامان را تكيه داده بوديم به ديوار و مشغول خوردن چايي بوديم. نصرالله دم پنجره ايستاده بود و مثل ديده بان ها كه گرا مي دهند، هي حرف مي زد و مي گفت: «حالا يك پيرمرد عصازنان رفت! ماشيني ترمز كرد!» گاهي هم براي خودش مي زد زير خنده و دستش را مي كوبيد روي پايش.

بچه ها گرم گفتگو بودند كه يهو داد زد: «اومد! اومد! يالا بياييد حالا مي ره!» انگار گرگ تو گله بيفتد! همه از جا كنده شدند و در يك

چشم به هم زدم ريختند دم پنجره.

عابديني از هولش چنان با پاهايش كوبيد به ليوان چايي قاسمي كه ليوان يك متر پريد بالا و محكم خورد به زانوي من. جيغم رفت به آسمان.

[ صفحه 118]

قطره هاي داغ چايي مثل تركش پاشيد به سر و صورتم. سوختم. خودم را جمع و جور كردم؛ انگار نه انگار كه پايش خورده به ليوان! حتي زحمت برداشتن ليوان را از روي زمين به خودش نداد. با سرعت رفت به طرف پنجره.

فقط من مانده بودم و غلامعلي. بچه ها از سرو كله هم بالا مي رفتند تابهتر بتوانند بيرون را نگاه كنند. يك لحظه احساس كردم از قافله عقب افتاده ام. از جا كنده شدم و با سرعت خودم را از سر و كول بچه ها كشاندم بالا؛ انگار مي خواستم قله ي قاف را فتح كنم! رفته بودم بالا. حالا بود كه از همه بيرون را بهتر مي ديدم. خيابان ها شلوغ بود. كساني مي رفتند و كساني مي آمدند. ماشين هايي مي رفتند و ماشين هايي مي آمدند و لحظه اي درهم مي شدند، صداي بوق ماشين ها خيابان را پر كرده بود. مغازه ها مثل ستاره دور خيابان به رديف چيده شده بودند. كوهي از آدم بود.

خوشحال و شاد همه جا را نگاه مي كردم و هي حرف هاي درهم و برهم مي زدم.

با دست راست گوش بهنام را گرفته بودم و با دست چپ موهاي ژوليده نادري را، داشتم خيابان را ديد مي زدم كه يك دفعه ماشيني كوچك و ديدني را ديدم، داد زدم: «بچه ها ماشينو! چه قدر قشنگ!» بچه ها تكاني خوردند. نزديك بود از بالا بيفتم. محكم گوش بهنام اكبري را گرفتم. موهاي

نادري مثل طنابي توي دستام بود. جيغ بهنام و نادري به آسمان رفت. بچه ها تازه فهميده بودند كه من روي شانه آن ها سوار شده ام. همه با هم يك دفعه جا خالي دادند. انگار كوه فرو ريزد. مثل توپي محكم خوردم به زمين. بچه ها ريختند روي سرم. حالا بود كه از بالاي قله كوه افتادم بودم زير سنگ زيرين كوه. انگار دنيا خراب

[ صفحه 119]

شده باشد. نفسم گير كرده بود. از زير، بچه ها مثل غولي بي شاخ و دم بودند. داشت استخوان هاي سينه ام خرد مي شد. از لابه لاي بچه ها داد زدم: «هاي غلامعلي كمك! كمكم كن!»

غلامعلي مثل فرفره دويد و با يك دست بچه ها را زد كنار. دستم را گرفت و گفت: «آخه مردني! تو كه با يك تلنگر مي ميري! شوخي گرفتنت چيه؟!» ازش خوشم آمد. اگر نيامده بود، بچه ها له و لوده ام مي كردند.

بعضي از بچه ها از سالن رفتند بيرون. بعضي هم داخل سالن نشستند و مشغول گپ زدن شدند.

سرم را تكيه داده بودم به ديوار سالن كه يك دفعه داد مرد نگهبان رفت به آسمان. غرغر مي كرد و فرياد مي زد. رفتيم بيرون از سالن ببينيم چه خبر شده.غلامعلي از جلو مي رفت و ما هم پشت سرش به رديف. پيرمرد نگهبان غلامعلي را كه ديد، اخم هايش را كشيد درهم و بلند بلند گفت: «آقا اين چه وضعي است! اين ها ديگر كي هستند! راستي راستي از پشت كوه آمده اند!»

غلامعلي گفت: «مگر چه طور شده؟ چه كار كرده اند؟»

- مي خواستيد چه كار كنند! حالا خفه مي شوند!

- كي خفه مي شوند!

پيرمرد با دست

اشاره كرد به طرف آسانسور و گفت: «همشان رفته اند تو!انگار اين جا هم سنگر است!»

- كجا رفته اند؟

- توي آسانسور! هشت نفر نمي دانم ده نفر! هر چند نفر بوده اند! حالا هم آسانسور گير كرده! نه بالا مي آيد نه پايين!

[ صفحه 120]

صداي بچه ها را كه جيغ و داد مي كردند و كمك مي خواستند مي شنيدم؛ انگار از ته چاهي داد بزنند. هم خنده مان گرفته بود و هم....

غلامعلي از ما بدتر بود. مي خواست از ناراحتي آب شود و برود زير زمين اين و آن را خبر كردند. هر كسي كاري كرد تا بچه ها را نجات بدهند. كه مرد جواني گفت: «حركت كرد. در آسانسور كه باز شد، نزديك بود چشم هايم از حدقه دربيايد. نصرالله با يك گردان رفته بودند داخل آسانسور. از آسانسور كه آمدند كه آمدند بيرون غلامعلي دادش رفت بالا. حالا پيش پيرمرد خودش را لوس كرده بود و هي سركوفت مي داد به بچه ها. بچه ها هم از خجالت سرهايشان را بلند نمي كردند. حتما دلشان مي خواست كتك مفصلي به غلامعلي بزنند.

[ صفحه 121]

فوق ابتدايي

با صداي اذان بيدار شديم. وضو گرفتيم و نماز را به ابراهيم اقتدا كرديم. بعداز صبحانه بچه ها آخرين قطره هاي چايي را سر مي كشيدند و باز غلامعلي دوباره رفت بالاي سكوي سخنراني و گفت: «برادرا شوخي بسه! كاري نكنيد كه مردم تهران مسخره مان كنند! خودتان را سفت بگيريد. حالا مي خواهيم برويم پيش مسؤولين! مي خواهيم تسويه حساب كنيم! و بعدش برويم ترمينال و به اميد خدا برويم به خانه هايمان!» بعد بلند شد شلون شلون رفت ساكش را برداشت؛ انداخت به شانه اش

و گفت: «حالا همه در يك صف به دنبال من بياييد!»

او از جلو مي رفت و ما هم از پشت سرش. سر و صدا، خنده و شوخي بازي هاي بچه ها، جوك ها و لطيفه ها، تمام ساختمان را پر كرده بود؛ انگار توي

[ صفحه 122]

ساختمان زلزله شود؛ انگار نه انگار كه غلامعلي، يك ساعت ما را نصيحت كرده و هي به گوشمان خوانده! صداي خنده يك دفعه اي بچه ها مثل انفجار خمپاره اي بود توي راهروها و راه پله ها.

كارمندان جهادسازندگي قاتي كرده بودند. از روبه روي هر اتاقي كه مي گذشتم، همه مي دويدند دم در تا اين هيات بلند پايه را ببينند.

رسيديم دم دري كه بايد برگه هايمان را مهر مي كردند و تسويه حساب مي شديم. آقاي حجتي روي صندلي پشت ميزش نشسته بود. ما را كه ديد خودش را جمع و جور كرد؛ انگار از ريخت مسخره ي ما خجالت مي كشيد. بايد نگاه به قلب بچه ها مي كرد؛ ساده و بي ريا؛ پاك و دوست داشتني؛ پر از معرفت و عشق به امام و اسلام. آقاي حجتي هم ما را دوست داشت. وقتي ما را ديد نگاهي زير چشمي به ما كرد و براي خودش خنديد. نوبت من كه شد، پرسيد: «تو چند سال داري؟» گفتم: «نمي دونم!» نگاهي به بچه ها كردم و گفتم: «يقين رفتم توي نود و پنج سال!» انگار بچه ها منفجر شوند. صداي خنده شان اتاق را تكان داد. تمام كارمندان دور و بر آقاي حجتي هم خنديدند. آقاي حجتي با خنده پرسيد: «كلاس چندمي؟»

احمدي گفت: «آقا اجازه ما همه فوق ابتدايي هستيم!»

آقاي حجتي دوباره نگاهي به بچه ها كرد و بقيه ي

برگه ها را تحويل گرفت. سرش پايين بود و براي خودش مي خنديد؛ انگار از ما لجش گرفته بود! يا نه از ما خوشش آمده بود و به بچه هاي خوب جهاد افتخار مي كرد.

كارمندي پرسيد: «آقاي حجتي همشهري هستيد!»

آقاي حجتي سري تكان داد. تبسمي كردو گفت: «بله! چه كار مي شود كرد!»

[ صفحه 123]

من گفتم: «هم شهري نيستيم هم دهاتي هستيم!»

كارمند گفت: «نه بابا خوب بلبل زباني مي كنند!»

آقاي حجتي از حاضر جوابي ما خوشش آمد، خودش را راست گرفت. ابرويي بالا انداخت بادي به غبغب انداخت و گفت: «نگاه به قد و بالايشان نكن!» يوسفي پريد توي حرفش و گفت: «ده تا پلنگ را مي خوريم!»آقاي حجتي تبسمي كرد و ادامه داد: «دلاورند، نترسند، شيرند!»خنده اي كرد و گفت: «درست نمي گويم دلاور!»

بچه ها خجالت كشيدند و سرهايشان را انداختند پايين. از ساختمان خارج شديم. غلامعلي از جلو مي رفت و ما به دنبالش. همه در يك صف.يك صف مارپيچي. بهنام از هم قدش بلندتر بود، آخري بود. خيابان ها را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشتيم تا رسيديم به ميداني. ميداني شلوغ و پر جمعيت. كساني مي رفتند و كساني مي آمدند. كسي جيغ مي زد و سيگار مي فروخت. كسي كوپن مي خريد و همه جا درهم و برهم بود. دل همه از تهران و شهر به هم مي خورد.

دوست داشتيم هر چه زودتر از اين شلوغ پلوغي و همهمه نجات پيدا مي كرديم. راه را كه مي رفتيم ساك هايمان مي خورد پشت زانوهايمان. هن و هون كنان و سردرگم تاب مي خورديم. خنده دارتر از همه كفش هايمان بود.يكي پوتين و يكي هم كفش شخصي. كسي

دمپايي و يك نفر هم يك جفت كتاني كه هر لنگه اش يك رنگ داشت؛ تازه انگشت يكي از پاهايش مثل كله لاك پشتي آمده بود بيرون تا با تهراني ها كه... خداحافظي كند. هيچ ماشيني نمي ايستاد. خيلي بوديم. اگر لباس بسيجي به تن نداشتيم، همه فكر مي كردند يك دسته

[ صفحه 124]

كولي هستيم. عرق از سر و رويمان مي ريخت. خسته شده بوديم. ديگر نمي توانستيم روي پاهايمان بايستيم. بالاخره هر پنچ نفر توي يك تاكسي سوار شديم و رفتيم به طرف ترمينال.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109